گفت: تازه دیپلمم را گرفته بودم که همسایه قدیمی مادربزرگم مرا به پسرش پیشنهاد داد. آنقدر از اخلاق و کمال «جاهد» صحبت کردند که من حتی بدون دیدنش عاشقش شدم و تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. خیلی زود مراسم عقد برگزار شد و من و جاهد زندگی مشترکمان را شروع کردیم در حالی که او بیشتر وقتش را بیرون از خانه می گذراند! کم کم احساس کردم به من علاقه ای ندارد و رفتار عاطفی اش سرد است.
زمانی که دخترم را باردار بودم، احساس عجیبی داشتم و از رفتار شوهرم رنج می بردم. در این لحظه به دنبال دلیل رفتار او بودم و متوجه شدم که او با زن دیگری در ارتباط است. وقتی موضوع را با خانواده جاهد در میان گذاشتم، آنها به یکدیگر نگاه کردند و مادرش رازی را فاش کرد که زندگی من را تباه کرد.
او گفت: «جاهد» قبل از اینکه با تو ازدواج کند به این مطلقه علاقه مند بود، اما ما نمی خواستیم پسرمان با زنی 12 سال بزرگتر از او ازدواج کند. به همین دلیل است که پس از جست و جوهای فراوان برای یافتن دختری با سابقه و نسب، سرانجام به سراغ شما رفتیم و از «جاهد» خواستیم با شما ازدواج کند. چون قصد داشتیم با ازدواج او را از شر این زن خلاص کنیم!
با شنیدن این جملات صورتم رنگ پرید و در دلم به تمام اعضای خانواده «جاهد» که برای خوشبختی پسرشان زندگی مرا سخت کردند فحش دادم! سرانجام زندگی مشترک من با جاهد دیگر دوام نیاورد و پس از تولد دخترم از او طلاق گرفتم در حالی که “جاهد” مرا ترک کرده بود و بیشتر شب ها را با این زن غریب می گذراند!
در این شرایط دخترم را رها کردم و به خانه پدرم برگشتم. اما یک سال بیشتر از آن ماجرا نگذشته بود که «جعفر» به خواستگاری من آمد. او همچنین یک ازدواج ناموفق داشت و پسر یک ساله خود را نزد خود نگه داشت. در حین صحبت به او قول دادم تا جایی که بتوانم از پسرش مراقبت کنم و او را فرزند خودم بدانم.
بعد از این صحبت ها من و جعفر با هم ازدواج کردیم و من مادر کوروش شدم. به طوری که از بچگی چیزی برای رفاه او پس انداز نکرده ام. حتی وقتی بچه های خودم به دنیا آمدند، من نهایت توجه را به کوروش دادم تا او احساس بیگانگی نکند و مرا مثل مادر خودش دوست داشته باشد. اما وقتی بزرگ شد و به سن نوجوانی رسید، متأسفانه حرف های دیگران در افکارش تأثیر گذاشت و شروع به توهین به من کرد، اما من اهمیتی ندادم و سعی کردم چنین رفتارهایی را تحمل کنم. تا اینکه پارسال همسرم ناگهان سکته قلبی کرد و فوت کرد.
بعد از فوت «جعفر» بخشی از خانه ام را به نام «سیروس» گذاشتم تا او سرمایه ای برای آینده اش داشته باشد و همیشه به فرزندانم تاکید می کردم که به حرف برادر بزرگترشان گوش کنند! با این همه محبت به هر دلیلی به من فحش می دهد و گاهی از غرور جوانی مرا می زند و لگد می زند! من خسته ام و نمی توانم تمام ضرب و شتم های بی رحمانه اش را تحمل کنم. از طرفی سیروس را از یک سالگی بزرگ کرده ام و مثل بچه خودم دوستش دارم و نمی توانم او را از خانه ام بیرون کنم.
21302