جزئیات شعر سیمین بهبهانی را از اینجا بخوانید.

من آن روز می گفتم که: «از مار می ترسم.»

و تأکید می کردم که: «بسیار می ترسم!»

به بازی، طنابی را تن مار می کردی،

من آشفته می گفتم: «از این کار می ترسم!»

چون بر دوش می بستی دو مار دروغین را،

به فریاد، می گفتم که: «بردار، می ترسم!»

تو گفتی که: «ضحاکم!» -من از درد نالیدم

که جابر، جبون، جانی، جوانخوار! می ترسم!

گرفتند جان، ماران، تو را خنده وحشت شد،

گرفتی ز دامانم که: «مگذار، می ترسم!»

سر از یأس جنباندم نگاهم نشانی شد

ز درماندگی، یعنی: «به ناچار، می ترسم.»

پی پاس خود، زان پس، بسا مغز برکندی…

من از مار، اینک، نه! که از یار می ترسم!

اخبار مرتبط

ارسال به دیگران :

آخرین اخبار

همکاران ما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *