فهیمه نظری: حوالی ساعت 9 شب پنجشنبه 22 بهمن 1326 محمد مسعود سردبیر روزنامه مرد امروز اولین مقاله روزنامه را به چاپخانه مظاهری در خیابان اکباتان می رساند و از آنجا پیاده می شود و سوار ماشینش می شود و می خواهد کلید را بچرخاند که گرما را احساس کرد. اسلحه را به سمت شقیقه او بکشید تا زمانی که شروع به حرکت کند. قاتل ماشه را می کشد. تیر از شیشه ماشین می گذرد، از مغز مسعود می گذرد و به دیوار می خورد. شاید به همین دلیل است که مردهایی که در کافه همسایه نشسته اند و قلیان می کشند و چای می نوشند، صدا را نمی شنوند. چند لحظه بعد یکی در حالی که یکی از کارمندان روزنامه با کلیشه و خبر به چاپخانه می رود، چشمش به ماشین مسعود پارک شده در کنار جاده می افتد و او هم سرش را روی فرمان می گذارد. او که فکر می کند حالش خراب است، سریع به چاپخانه می رسد و اعلام می کند که مسعود حالش خراب است. نصرالله شیفته (مدیر روزنامه مرد امروز) به همراه دو کارمند و مظاهری مدیر چاپخانه به سرعت به سمت ماشین هجوم بردند و در کمال ناباوری دیدند که مسعود در حال خونریزی در آنجا افتاده است. بلافاصله با ماشین او را به بیمارستان می برند، اما فایده ای ندارد. این را دکتر معالج می گوید تیر او به مغزش برخورد کرد و بلافاصله جان باخت.

در این شرایط ماموران کلانتری و پلیس در بیمارستان حاضر شدند و حادثه ساعت 12 به گوش دادستانی تهران رسید. بلافاصله به بیمارستان و محل جنایت می رود و جستجو برای قاتل آغاز می شود. جستجویی که تا ده سال بعد بی نتیجه ماند.

اسماعیل پورولی از معاصران و همکاران مسعود در آن شب می نویسد:

«ساعت ده عصر جمعه بود که تلفن زنگ خورد و وقتی جواب دادم صدای گریه نصرالله شیفتا را شنیدم که با ناراحتی تکرار می کرد: «مسعود کشته شد… مسعود کشته شد…» سریع به بیمارستان رفتم. . و همانطور که می خواستم وارد شوم، با دکتر آشنا شدم. صورت یزدی دم در.

– دکتر چی شده؟

– هیچ چی! تسلیت من.

– مسعود مرده؟

– آره همین تیر اولاً جلوی چاپخانه فرو ریخت…

و من همونجا نشستم و از غم و دوستی گریه کردم که به همین راحتی از دست داده بودم. از آن شب در دهه گذشته بهمن الان هشت سال از این ماجرا می گذرد. (تهران مصور، بهمن ۳۴)

زندگینامه، خاطرات

مسعود در سال پنجم سلطنت مظفرالدین شاه در سال 1280 خورشیدی در قم به دنیا آمد و پس از پایان دوره ابتدایی به خواندن کتاب جامع المقدمات پرداخت. او می خواهد علوم قدیم و دینی را بیاموزد، بنابراین وارد عرصه می شود. در عین حال به نوشتن هم علاقه زیادی دارد، لطفا کمک کنید یکی دو نفر از دوستانش در حال تهیه روزنامه ای به نام (شفق) هستند که الگوبرداری از روزنامه صوراسرافیل است. در ۲۶ سالگی کار مطبوعاتی خود را در روزنامه اطلاعات با نام مستعار «م دهاتی» آغاز کرد و پس از آن سایر آثارش در روزنامه ها و مجلاتی چون «تهران مسور»، «قانون»، «شرقی» به چاپ رسید. “. ، «شفق». «قرمز»، «آینه ایران» و… را منتشر می کند. اما تنها پنج سال بعد بود که پس از ارسال داستانی با عنوان «سرگرمی شبانه» با امضای «م دهاتی» به عنوان پاورقی برای روزنامه شفق سرخ درخشید و پس از انتشار چندین نسخه از سوی روشنفکران به شدت مورد تحسین قرار گرفت. در آن زمان، از جمله محیط طباطبایی. مایل تویسرکانی (مدیر روزنامه شفق سهر)، محمدعلی جمالزاده قرار می گیرد. این داستان اولین شاهکار او در قلم است. صحنه های شادی و رنج یک جوان محروم و فقیر ایرانی که در حقیقت خود محمد مسعود است.

در همان سال برای امرار معاش به تهران آمد و چون قلمزنی خوبی داشت و ذوق کمی در نقاشی داشت، در چاپخانه مشغول به کار شد. از آنجایی که او در حال حاضر هیچ درآمد واقعی ندارد، با دو نفر از دوستانش اتاقی اجاره می کند. کمی بعد در وزارت فرهنگ استخدام می‌شود و معلم دبستان می‌شود، اما این برایش کافی نیست و به همراه دو تن از دوستانش یک شرکت سلطنتی راه‌اندازی می‌کند تا زندگی بهتری داشته باشد. اما حتی راه اندازی این تجارت آنطور که او انتظار داشت پیش نمی رود و همچنان در فقر زندگی می کند. یکی دو سال می گذرد که محمدعلی جمالزاده تحت تأثیر قلمش در «سرگرمی شبانه» با نوشتن توصیه نامه ای به مرحوم علی اکبر داور، وزیر دادگستری وقت، از او خواست این جوان را برای ادامه تحصیل در رشته روزنامه نگاری به اروپا بفرستد. همین توصیه نامه کافی بود تا مسعود به بلژیک برود و در مدرسه روزنامه نگاری بلژیک در بروکسل ثبت نام کند. مسعود پس از چهار سال در سال 1317 با مدرک فوق لیسانس روزنامه نگاری و کارآموزی در روزنامه بلژیکی «گازت» به ایران بازمی گردد، اما اکنون مانند چهار سال پیش که از ایران رفت، وزیر آموزش «حکمت» نیست. اسماعیل مورات جایگزین او شد. مسعود که می خواهد مجوز تاسیس روزنامه بگیرد با در بسته مواجه می شود. طبق مکاتبات وزارت امور خارجه با وزارت آموزش و پرورش و نیروی انتظامی، به نظر می رسد اعطای هرگونه امتیاز به نام وی و حتی انتشار مطالب وی در مطبوعات ایران ممنوع بوده است.

در هر صورت، علیرغم تمام تلاش های شبانه روزی، برای تامین هزینه های زندگی بدون سرمایه، چون قادر به راه اندازی مجله نیست و حتی نوشتن ممنوع است، مجبور است به تجارت و حق الامتیاز بدون بیش از سرمایه و تجارت متوسل شود. خانه ای به نام «محمد مسعود» برای صادرات و واردات و همچنین حق امتیاز تأسیس شد. او این کار را انجام می دهد. مغازه او در پاساژ ایران، خیابان لاله زار واقع شده است شهریور 20 تاسیس شد. پس از این مدت زمانی که اتاق باز است، دوباره به دنبال نقاط روزنامه می گردد. او ابتدا می خواهد به یاد داور فقیدی که باعث رفتن او به فرنگ شده بود روزنامه ای به نام مرد آزاد منتشر کند که طبق قانون اجازه این کار را نمی دهد و در نهایت نام مرد امروز را انتخاب می کند. و سرانجام در آغاز سال بیست و یکم روزنامه به نام او نامگذاری شد. منتشر شود. امروز دفتر این مرد در ابتدا دفتر ساختمان تجاری او بود، اما بعداً به ساختمانی دو طبقه در نبش خیابان تبدیل شد. کوچه خندان بین جاده لاله زار و فردوسی و تا آخرین روز زندگی مسعود در آنجا بود.

اسماعیل پورولی این مطلب را در یکی مسعود در شب های پاییز سال 1321، چند ماه پس از شروع کار فعلی انسان، دلش را به روی او گشود و از سختی های زندگی به او گفت:

«در این سرزمین خیلی زجر کشیده‌ام… اما بالاخره دستم به دهانم می‌رسد.» گذشته‌ی خودم شیرین‌ترین داستان‌هاست… و امیدوارم روزی بنویسم. روزها در این شهر تهران پرسه زدم و گرسنه بودم… مدتی ماشین تحریر بودم، بعد دنبال کارواش گشتم، بعد نقاشی کردم، بعد معلم شدم… بالاخره نویسنده شدم و ساختم. اسم من و یک در به تخته خورد و داور فقید مرا فرستاد فرنگ… بعد از اینکه برگشتم امیدوار بودم که دیگر مشکلی برای کارم پیش نیاید، فکر کردم الان می توانم در روزنامه کار کنم. و نویسنده شوم… اما اولین مقاله ام توسط پلیس سانسور شد و چون نوشته بودم: «هیولای برج ایفل در رود سن بزرگ شده است.» آنها اعتراض کردند که قصد این مثل «آدم های قد بلند است». توهین کردن”. هر چند بار توضیح دادم که برج ایفل ربطی به قد بلندها ندارد و این دو به هم ربطی ندارند، هیچکس نفهمید. باید قلم را می بوسیدم و کنار می گذاشتم و دلال می شدم… و بیشتر با معاملات ارزی آشنا می شدم. آنها گفتند ظاهر من شبیه به املاک است، شاید خیلی بی پا نبود. جامعه پذیری خواسته یا غیرارادی شکل و شمایل انسان را تغییر می دهد. در هر صورت اکنون فرصتی است که کار مورد علاقه ام را انجام دهم و روزنامه «مرد مزور» را پیدا کنم. تا الان کسی را پیدا نکردم که دوست داشته باشد من بنویسم. آیا حاضری به من کمک کنی؟» (تهران مصور، بهمن ۳۴)

قلم آتشین مسعود و 50 دستگیری!

اولین شماره هفته نامه مرد امروز پنجشنبه 29 امرداد 1321 و آخرین شماره آن در روز شنبه 24 ام. بهمن 1326. تصویر صفحه اول شماره اول مرد آزور شش مرد ایرانی را نشان می دهد که در هیبت یک پزشک و با تلفن پزشکی بر بالین بیمار نماد ایران ایستاده اند و در تصویر می نویسد. : این بیمار با خاکشیر و بوراکس درمان نمی شود! این بیمار نیاز به جراحی دارد!

مسعود در اولین شماره توضیح می دهد که هدف اصلی انتشار این روزنامه «بهبود وضعیت عمومی اقتصادی کشور» است. این هفته نامه به لطف سرمقاله های آتشین مسعود در 12 صفحه تیراژ 30000 نسخه دارد. یکی این یکی از محبوب ترین نسخه های زمان خود است. هر شنبه و قبل از غروب آفتاب همه 30000 نسخه منتشر می شود و کسانی که موفق به خرید آن نمی شوند گاهی حاضرند ده برابر آن را بپردازند. مرد امروز پرمخاطب ترین مجله ایرانی خارج از کشور است. اما همان قلم آتشین «مرد امروزی» را 50 بار دستگیر کرد! انگار هیچکس از لبه تیز قلم مسعود در امان نیست، از قوام السلطنه و بانک ملی گرفته تا روسیه و انگلیس و برادران مسعودی مدیران روزنامه. در همان ابتدای کار، چاپ سوم مرد امر به دلیل سرمقاله مسعود علیه بانک ملی ایران به دلیل افزایش نشریات اسکان توقیف می شود که پس از اعتراض ابوالحسن ابتهاج، مدیرعامل وقت، توسط دولت توقیف شد. بانک ملی

آخرین شماره مرد امراز شماره 127 است که مسعود قوام السلطنه بر اساس قانون مجازات عمومی به اعدام محکوم شده است!

قاتل 10 سال بعد افشا شد

قاتل محمد مسعود ده سال بود که شناسایی نشد و فقط در سال 1336 خسرو روزبه بود. یکی او به عنوان یکی از اعضای حزب توده پس از چندین سال زندگی مخفیانه دستگیر شد و از جمله به قتل مسعود اعتراف کرد. حسین آزموده که در زمان دستگیری روزبه دادستان ارتش بود، در مصاحبه با تاریخ شفاهی هاروارد گفت:

ما از طریق بازجویی های خسرو روزبه و چند نفر دیگر به جریان قتل محمد مسعود پی بردیم. خلاصه داستان این بود که محمد مسعود بدون دستور کمیته مرکزی توده تنها با تصمیم شخصی خسرو روزبه ترور شد. این خلاصه داستان بود. […] واقعاً عجیب است که من خودم همین سؤال را از روزبه پرسیدم، مثل «چرا محمد مسعود را کشتی؟» او توضیح داد که خلاصه اینکه محمد مسعود در شرایطی قرار می‌گیرد که اگر کشته می‌شد، همه جا کشته می‌شد. و اتفاقاً همینطور شد که محمد مسعود را کشتند، خوب یادم می آید، عده ای گفتند دربر کشته شد و برخی دیگر گفتند… [اشرف پهلوی]…»

منابع:

نصرالله شیفته، زندگینامه و مبارزات سیاسی محمد مسعود، تهران: آفتاب حقیت، چاپ اول، 1363.

محمدعلی سپانلو، محمد مسعود، تهران: اسفار، چاپ اول، 1363.

قرائت شماره 63، سال 16، تاریخ 26 بهمن 34 به نقل از تهران مصور بهمن ۳۴

روزنامه اطلاعات، شنبه 24 بهمن ۱۳۲۶

۲۵۹۵۷

اخبار مرتبط

ارسال به دیگران :

آخرین اخبار

همکاران ما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *