همه چیز خیلی زود گذشت. انگار همین دیروز بود که با خوابیدن با لباس مدرسه بین ساعات ۷:۰۰ تا ۷:۱۵ انگار دنیا را به ما می دادند. لذتی داشت که دیگر در هیچ چیز دیگری نمیتوان مثل و مانندش را پیدا کرد.
اصلا تمام سختی ها و مشکلات آن موقع ها، حالا تبدیل به خاطرات شیرینی گوشه ذهنمان شده اند که با یادآوری آنها آهی از ته دل میکشیم و می گوییم: یادش بخیر…
در مدرسه و سر کلاس عادت داشتم همکلاسی هایم را بشمارم تا ببینم پاراگراف چندم به من می افتد تا از قبل خودم را آماده کنم.
آرزوی دوران مدرسه مان این بود که وقتی از دوستمان میپرسیدیم درستون کجاست، آنها یک درس از ما عقب تر باشند.
یک وقت هایی هم بود که برای امتحان باید از همان ورقه هایی که قسمت بالایش آبی بود میخریدیم و میبردیم مدرسه برای امتحان دیکته.
عاشق آن موقع ها بودیم که یک دفعه ناظم وارد کلاس میشد و میگفت: بی سر و صدا وسایلتونو جمع کنید با صف بیاید برید تو حیاط، معلمتون نیومده. انگار دنیا را به ما داده اند…
آن موقع ها شلوار باباها اندازه ی پرده ی خانه چین داشت.
حاشیه دور فرش قرمز وسط خانه، جاده اتومبیل رانی مان بود.
باطری قلمی ها وقتی تمام میشدند، در مرحله اول با ضربه زدن دوباره شارژش میکردیم، در مرحله دوم یک ساعتی درون ظرف آب جوش می گذاشتیم و تا ۶ ماه دیگر هم کار میکرد.
یادش بخیر میز و نیمکت های چوبی و میخ دار زیر میز ۳ تا جای کیف یا کتاب داشت.
وقت امتحان که میشد یک نفر باید میرفت زیر میز و ورقه اش را روی نیمکت میگذاشت.
برایتان از املای پاتخته ای بگویم که در نوع خودش شکنجه ای بود برای کسی که پای تخته میرفت. همانقدر که برای او سخت بود، برای بقیه همکلاسی ها تفریح سالمی بود که از آن لذت میبردند.
کمتر کسی است که دهه شصتی باشد و خط کش های متحرک را به یاد نداشته باشد.
مارپله و آتاری دستی بازی نکرده باشد یا حتی کارت های فوتبالیست ها را نداشته باشد.
برای دیدن کارتون مورد علاقه مان باید آنقدر پیچ تلویزیون را میچرخاندیم تا بالاخره برفک تلویزیون جایش را به کارتون بدهد.
فرقی هم نمی کرد، هادی و هدی باشد، یا شخصیت های چاق و لاغر، یا حتی گالیور…
با عشق می نشستیم جلوی تلویزیون و محو تماشا میشدیم.
آن موقع ها با اسکناس های ۱۰۰ریالی و ۲۰۰ ریالی که به بقالی سر کوچه می رفتیم، با کلی چیز برمی گشتیم.
برایتان از دمپایی پلاستیکی ها بگویم که همیشه ی خدا کف آنها یک سنگ گیر کرده بود. تابستان ها بیشترین میزان جذب نور از خورشید را داشت و طوری داغ میشد که انگار پایمان را داخل قابلمه ی برنج تازه دم کشیده کرده ایم.
ورژن کودکانه اش عکس پسر شجاع داشت و رنگ های شاد تر…
آن موقع ها زمستانش زمستان بود ، بهارش بهار، پاییزش پاییز…
زمستان آنقدر برف میبارید که یک سره مردها و پسرهای خانه مشغول پارو کردن برف بودند.
هیچوقت هم مدرسه تعطیل نمیشد. با هزار بدبختی خودمان را به مدرسه میرسانیم و با خستگی فراوان با در بسته کلاس مواجه میشدیم.
پاییز هایش … روزهای اول پاییز که میشد بوی نارنگی های نارس فضای خانه را معطر میکرد. هر روزش باران می آمد و زمین پر میشد از برگ های نارنجی و خرمالوهای نارس که زیر پا له میشدند… پاییز هایی که نه خبر از آلودگی هوا بود و نه سرب و دود…
نزدیک بهار که میشد همه اهل خانه حس و حال دیگری داشتند… مادر فرش قرمز وسط حال را به حیاط میبرد و مشغول شستن فرش میشد.
بوی بهار می آمد و همه با حال خوب به استقبالش میرفتند.
از دستشویی های آن سر حیاط هم بگویم که همیشه باید با یک نفر میرفتیم تا او نگهبانی بدهد.
خوراکی های آن دوران هم برای خودشان عالمی داشتند، ساندیس ها، پفک نمکی اشی مشی ، نوشمک، تافی کاکائویی، نوشابه های شیشه ای کانادادرای، بستنی توپی زیزی گولو و…
یکی از نوستالژی های تلخ پسرهای دهه شصتی هم تراشیدن وسط یا کنار موهایشان بود تا مجبور شوند کچل کنند.
نوار کاست ها، توپ پلاستیکی دولایه و پول های برره هم که جای خود دارد.
بچه که بودیم، ثانیه به ثانیه لحظه ها را زندگی می کردیم
لذت هایمان را با تغییر فصل ها منطبق می کردیم
تنها غصهمان صبح شنبه و مشقهای تلنبار شده بود
بزرگتر که شدیم، لحظهها و ثانیهها و ساعتها بیارزش شدند
زندگی کردن یادمان رفت
آغوش مادر یادمان رفت
یادمان رفت روزی میرسد
که دستهایمان بهانه ی دستهای پینه بسته مردی را میگیرند
که جوانیش را سختی ها دزدیدند
یادمان رفت خیس شدن زیر باران همان لذت بچگی را دارد
یادمان رفت هیچ چیز و هیچ کس
روزهای رفته را برایمان هدیه نمی آورد…