۱۴۰۲۴۶۸
بهترین: یک خاطره خاص مثلاً چیزی که هر وقت نوروز به شما می گویند یادتان می آید، این چالشی است که با بچه های تحریریه بهترین ها مطرح کردیم و از آن لحظه و خاطره گفتند.
در این مقاله از اعضای برتر تحریریه خواستیم که برایمان بنویسند «چه و چه لحظه ای با نوروز همراه می شوید؟». با ما بمان.
ایمان عبدلی: نوروز همان لحظه ای بود که پشت سر پدر و مادرم در آن کوچه ای که هنوز نامش «آذربایجان» است راه می رفتم و می ترسیدم که آب کوچه کفش های سفید لاک زده ام را کثیف نکند. الماس صبح نوروز می درخشید، پانصد متری خانه پدربزرگم بود، خانه هنوز آنجاست پدربزرگ؟ نه! نوروز همان لحظه امنی بود که تمام جنگ های جهانی به اندازه قد کفش های ورنی من ارزش نداشتند، نوروز زمان کج فهمی «سخنرانی زور» بود. کفش ها مرا کور کرده بود، در امتداد سایه آفتاب صبح نوروزی راه می رفتم که هندسه ای از امنیت بر تن بابا و مامان می ساخت. نوروز آن سال روز جدیدی بود. یکی گفت «آینده» چیز خوبی نیست، دندونت می ریزه، موهات سفید میشه، همه چی خوبه، گذشته… نفهمیدم حالا از اون صبح آفتابی می فهمم.
حسن قربانی: نم تازه نفس امیرکلا شاهنامه نوروزی ما بود و هست. به نظر می رسد سال ما بدون دیدار با کشور عزیزمان کامل نیست. سرزمین و سرزمین خودم چنان مرا در آغوش می گیرد که از همه چیز در دو جهان رها می شوم! نوروز از نگاه دختری که در خانه بغلی زندگی می کند، نوروز همیشه بوده، من بهترین خودم بودم! مسافری از تهران که سر تا پا بوی نو می داد، دخترک نمی دانست در دل این همه تازگی پیرمردی زندگی می کند، نفهمیدم آن نوروز 16 ساله چگونه در میان هیاهو گذشت. درختان تازه بیدار شده؟ بهار خواب بودیم، من و اون دختر، یه روز جدید ساختیم، حیف که یه وقت دیگه بود.
سعید خرمی: نوروز فصل نو شدن است و ریزش زمین سالیان سال است و لحظه های شیرین تحویل سال و ورود به بهاری دیگر بوی غم و حسرت و سکوت می دهد. در ذهنم نوروز چند جمله کوتاه را به یادم می آورد: عشق بورز و عاشقانه زندگی کن، زمان همیشه از آن ما نیست. گاهی فراموش می کنیم که عشق تنها دلیل زندگی است. اما نوروز است که هر سال به ما یادآوری می کند که کجا ایستاده ایم؟ نقش ما چیست؟ وقت آن است که دوباره با ما پیوند برقرار کنید یکی بودن با کسانی که دوستشان داریم به اندازه یک نفس کوتاه است.
مینا پرویزی: سفره هفت سین را همیشه ساده می چینم، تصویری که از عید به ذهنم می رسد یک سفره کوچک با چند ظرف همخوان است، اگر حتی یک گناه از آن کم باشد، جایگزینی فوری جای خود را روی سفره پیدا می کند. با یک نیت شخصی، به عنوان مثال، ساعت. بله تماشا کنید اقدامی بی محتوا، جالب، هیچ و مطلقاً هیچ! این فقط یک نوع خرافات است که از آن استفاده می کنم تا سال را برای خودم معنا کنم، شاید بتوانم دستی در سرنوشت بگیرم و زمان را مانند ساعت برنارد به عقب و جلو ببرم. بیشتر از همیشه فکر می کنم که هنوز زمان هست و می توانم جای خالی «بعضی ها» را پر کنم، انگار یک چیز نامرئی ما را به هم متصل نگه می دارد، آدم باید یک چیز را فقط برای خودش نگه دارد. هر سال عید برای من تداعی سفره هفت سین است، همان «سین» روزگارم. لااقل خیالم را راحت می کند که خیلی چیزها در دلم جای دارد، فاصله قابل توجهی را که با همه چیز دارم کم می کند و بلیط بخت آزمایی این زندگی را به من می دهد!
علیرضا باقرپور: در واقع نوروز شکلی از زندگی را تداعی می کند که قرار است با تحویل سال دوباره احیا شود. خواسته ذهن ها و رسیدن یا نرسیدن به درجه مطلوبیت بستگی به شرایط دارد. بنابراین برای آغاز سال بهترین ها را آرزو می کنیم. سبزه ها را زمینه سال نو می کنیم و با دیدن شکوفه ها یاد چند صباحی می افتیم وسط زندگی ماشینی. شاید تماشای شکوفه های بهار برای من برابر با طعم گیلاسی باشد که داستان زندگی شخصیت های کیارستمی را از مرگ به زندگی می برد. اینکه قرار است در میان اتفاقات فراوان دوباره آنها را ببینم، برای چند دقیقه احساس می کنم هنوز زنده ام و باید در این منطقه زندگی را دنبال کرد و آنچه در 300 روز باقی مانده از سال می گذرد، همین است. بردگی زمان من منتظر این لحظه خواهم بود تا شکوفه ها را تماشا کنم، برای آسمان آبی و به همه دلایل.
آیدا فلاحیان: من بچه بودم و فراری از درس و تکلیف! برای همین 13 روز تعطیلات عید را در کل سال تحصیلی حساب می کردم که فکر می کردم قرار است روزهای خواب آلود باشد. درست است که هر سال با مشق های سنگین عید، رویای من تبدیل به یک کابوس پر استرس می شد، اما می دانستم چگونه از زندگی سخت کودکی ام عبور کنم! همه بچه های کلاس در روزهای اولی که در مدرسه بودیم سعی می کردند تکالیف را سریعتر به پایان برسانند، اما من هرگز باج ندادم. من از 12 روز عید لذت بردم و از روز آخر شروع به نوشتن کردم. هر سال آخرین روز تعطیلات را با گریه می گذراندم اما می دانستم ارزشش را دارد. همون تکالیف و استرسی که قبلا بدون نگرانی بهم دست می داد هنوز با خودم هست و فکر می کنم الان هم باشه!
محمد مرادی: او با دستان چروکیده به دنبال چیزی در کتاب خاصش میگشت. در حالی که زیر چشم او را نگاه میکردم؛ البته من هم طوری رفتار میکردم که انگار مهم نیستم. اما بالاخره او آن ۲۰۰ تومان زیبا و صاف را پیدا کرد. فقط منتظر بودم که اسمم را صدا بزند تا بتوانم روی دستانش بپرم و صورت و دستانش را ببوسم.” این خواب زیبایی بود که هفته پیش دیدم که البته هیچ تفاوتی با واقعیت نداشت، اما گوشی لعنتی اجازه نداد پایان داستان را ببینم و از تماشای آن بیشتر لذت ببرم. او تکیه گاه همه عیدی ها بود و همین باعث شد برای عیدی که قرار است به من بدهند حساب ویژه ای باز کنم و آن را خرج خرید همه چیزهای کودکانه ای کنم که قبلاً در دفترم یادداشت کرده بودم. اما الان 9 سال است که از او عیدی نگرفتم، 9 سال است که حتی نمی توانم از کسی غیر از او عیدی بگیرم. «تعطیلات او طعم دیگری به من می داد»، همیشه این حرف من در آن زمان بود. بی مقدمه خیلی کم یادش می افتم، اما به محض نزدیک شدن به عید، یک ساعت زنگ دار که انگار فقط سالی یک بار فعال می شود در مغزم زنگ می زند و همان خاطرات پدربزرگ عزیزم را تداعی می کند. خاطرات پر از حسرت… گاهی با خودم می گویم: دیدنش محال است، اما ای کاش حداقل به خوابم می آمد و چیزی به من می گفت، دیگر صدایش یادم نیست…
برای دسترسی سریع به آخرین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان بهترین اپلیکیشن را نصب کنید.
منبع:برترینه