یک قاتل در یک قدمی انتقام قرار دارد و یک قربانی زنده پیدا می شود

یکی از روزها اردیبهشت ماه سال گذشته خانواده مرد میانسالی به نام صادق با مراجعه به کلانتری از ناپدید شدن وی خبر دادند. همیشه می گفتند این آخرین باری است که صادق با هم بودند یکی یکی از دوستانش به نام ایرج از خانه خارج شد و از آن زمان به طور مرموزی ناپدید شد. به گفته خانواده مرد گمشده، وی دچار مشکلات روحی و روانی بوده و قرار بود دوستش ایرج او را در بیمارستان روانی بستری کند. همین کافی بود تا حکم بازداشت ایرج صادر شود.

به گزارش همشهری آنلاین، همه فکر می کردند مرد میانسال به قتل رسیده است زیرا با دستگیری قاتل و اعتراف وی به جنایت، اسرار پرونده فاش شد اما اتفاق عجیبی افتاد که مسیر پرونده را تغییر داد.

مرد میانسال در کمپ ترک اعتیاد زندگی و کار می کرد اما حافظه اش را از دست داده بود و یک سال بعد وقتی سالگرد درگذشتش را جشن گرفت خانواده اش در کمال ناباوری متوجه شدند او زنده است. اما چه جزئیاتی در این پرونده وجود داشت و چگونه مشخص شد مقتول هنوز زنده است؟

یکی از روزها اردیبهشت ماه سال گذشته خانواده مرد میانسالی به نام صادق با مراجعه به کلانتری از ناپدید شدن وی خبر دادند. همیشه می گفتند این آخرین باری است که صادق با هم بودند یکی یکی از دوستانش به نام ایرج از خانه خارج شد و از آن زمان به طور مرموزی ناپدید شد. به گفته خانواده مرد گمشده، وی دچار مشکلات روحی و روانی بوده و قرار بود دوستش ایرج او را در بیمارستان روانی بستری کند. همین کافی بود تا حکم بازداشت ایرج صادر شود.

پرونده مرد گمشده روی میز قاضی عظیم سهرابی، بازپرس شعبه نهم دادسرای امور جنایی تهران بود. ماموران با دستور وی موفق به شناسایی محل اختفای ایرج دوست، دوست مرد مفقود شده و وی را دستگیر کردند. ایرج اما بر بی گناهی خود تاکید کرد، اما از آنجایی که شواهد علیه او بود و تحقیقات نشان داد که آخرین بار با صادق، مفقودالاثر دیده شده است، تا هفت ماه یعنی یک سال بازداشت شد. آذر ماه اسرار قتل دوستش را فاش می کند.

وی گفت: آن روز با دوستم صادق برای بستری شدن او در درمانگاه روانپزشکی رفتیم اما در بین راه به دلیل خماری به بیابان های قرچک رفتم تا مواد مصرف کنم اما دوستم. صادق مدام غر می زد و دنبال بهانه می گشت تا زودتر بریم. اعتراضاتش من را عصبی کرد تا اینکه چند ضربه به او زدم. وقتی دیدم غرق در خون روی زمین افتاده و نفس نمی کشد، از ترس فرار کردم.

با اعترافات این مرد، مأموران عازم کویر قرچک شدند و پس از جست و جوی فراوان سنگ خونینی که دوستش را با آن کتک زده بود، کشف شد. از سوی دیگر بازپرس دستور داد تا بررسی های لازم انجام شود و مشخص شود جسد فرد ناشناس در این منطقه پیدا شده است یا خیر. فرضیه دیگر این بود که جسد بی جان صدیق، مردی میانسال، احتمالاً توسط حیوانات شکار شده است.

پس از حل شدن معمای ناپدید شدن مرد میانسال و اعترافات قاتل، خانواده مقتول با حضور در دادسرای جنایی تهران، خواستار قصاص عامل جنایت شدند. در حالی که تحقیقات درباره این پرونده جنایی در حال تکمیل بود، اتفاق عجیبی افتاد. مقتول زنده بود. ماجرا باید چند روز پیش می افتاد یکی یکی از دوستان صادق که مردی میانسال بود برای ترک اعتیادش به کمپی در جنوب تهران رفت و اتفاقاً در آنجا صادق را دید. او حتی با دیدن او غش کرد و در همان دقایق اول فکر کرد که او حمزاد صادق است، زیرا به تازگی در مراسم سالگرد درگذشتش شرکت کرده بود. اما صادق کشته نشد و زنده ماند. وقتی از زنده بودن صادق مطمئن شد، خانواده اش را صدا زد و آنها نیز متحیر و کافر شدند.

حافظه ام را از دست داده بودم

مرد میانسال پس از یک سال هویت خود را پیدا کرد. او تازه فهمیده است که چه اتفاقات عجیبی افتاده است و خانواده اش هم در این یک سال غم او را می خورند. گفت: وقتی در صحرای قرچک از خواب بیدار شدم، نه می دانستم کی هستم و نه در آنجا چه می کنم. تمام سر و صورتم خونی بود اما دردی احساس نمی کردم. هر چی فکر کردم چیزی یادم نیومد. نه اسم من، نه نام خانوادگی من، نه چیز دیگری. حتی نمی دانم چند روز در آن بیابان بیهوش بودم. او ادامه داد: آن روز به سختی خود را به کنار جاده رساندم و از مردم کمک خواستم و سپس در خیابان ها پرسه زدم.

من به سراغ مردم رفتم و اگر کسی آنقدر لطف داشت که به من غذا یا پتو بدهد، خوب هستم. نبود چون خمار بودم و مواد می خواستم تا اینکه یک روز به پای رهگذری افتادم و از او کمک خواستم. برایش توضیح دادم که هویت ندارم و حافظه ام را از دست داده ام. به او التماس کردم که مرا به کمپ ببرد تا بتوانم آنجا را ترک کنم و جایی برای خواب پیدا کنم. خدا این فرشته را سر راه من گذاشته بود چون این شخص خوب بود، به من دلسوزی کرد و با هزینه شخصی به من کمک کرد و مرا به اردوگاه آورد. فرشته ناجی من هزینه بستری من را در بیمارستان پرداخت و رفت. من هم آنجا ماندم و کم کم مصالح را جا گذاشتم.

بعد از رفتنم، مدیر کمپ از من خواست که بمانم و به معتادان کمک کنم. از نظافت انبار گرفته تا دارو دادن به معتادان. او می‌دانست که من حافظه‌ام را از دست داده‌ام و اتفاقاً تا چند روز پیش نمی‌دانست خانواده‌ام چه کسانی هستند و کجا زندگی می‌کنند. یکی یکی از دوستان قدیمی ام وارد انباری شد که در آن کار می کردم. او با دیدن من شوکه شد، اما بعد توضیح داد که چه اتفاقی برای من افتاده است. آن روز من شروع به یادآوری هویت خود کردم. نام من چیست و خانواده من کجا زندگی می کنند؟

بعد دوستم به خواهرم زنگ زد و همه چیز را به او گفت. وقتی خواهرم وارد کمپ شد، باورش نمی شد که من هنوز زنده باشم. خانواده ام حتی سالگرد مرگم را جشن گرفته بودند و فکر می کردند من را به قتل رساندند، اما حالا زنده جلوی خواهرم ایستاده بودند.

وقتی خاطره مرد میانسال برگشت، به دادسرای جنایی تهران رفت و دوستش را که به قتل اعتراف کرده بود بخشید. زیرا با وجود اینکه از اتهام قتل عمد تبرئه شد، اما باید به مجازات ضرب و جرح محکوم می شد، زیرا دادستان خصوصی داشت، اما شاکی او را بخشید و متهم نیز که وقتی متوجه شد در زندان کابوس چوبه دار دیده بود. که دوستش زنده بود و فرصت زندگی داشت. از خوشحالی گریه کرد. دیروز بعد از 20 ماه از زندان آزاد شد.

اخبار مرتبط

ارسال به دیگران :

آخرین اخبار

همکاران ما