از بنیانگذاران افسانه ای روم، رومولوس و رموس که بر اساس اسطوره ها توسط گرگ ها بزرگ شده اند تا دوران مدرن، جهان پر از داستان های کودکانی است که توسط حیوانات در طبیعت بزرگ شده اند. «موگلی» و «تارزان» نمونه های امروزی این گونه داستان ها هستند.

به گزارش فرادید؛ اما در واقعیت، تعداد بسیار کمی از چنین رویدادهایی وجود دارد که از نظر علمی تأیید شده باشد. تعداد کودکانی که در واقع در جنگل یا در طبیعت بدون تماس انسانی بزرگ می شوند بسیار کم است، اما همین تعداد اندک جای تعجب دارد. یکی بر اساس گزارش های 70 سال پیش، یکی از نمونه های شگفت انگیز این کودکان، پسری است که در آفریقای جنوبی با “بابون ها” زندگی و سفر می کند.

داستان های پراکنده ای از آفریقای جنوبی برای سال ها در مورد یک کودک وحشی که در سال 1903 با گروهی از بابون ها در منطقه Konap در حال سفر بود، دست به دست می چرخید. در سال 1948، پروفسور ریموند آرتور دارت از دانشگاه ویتواترزند از پلیس محلی درباره این “پسر بابون” پرسید. با این حال، هیچ سابقه مکتوبی از زمان پیدا شدن آن وجود نداشت و فردی که آن را پیدا کرد (گروهبان چارلز هولسن) نیز مرده بود.

اما پلیس دیگری که هولسن را می شناخت، داستان او را به یاد آورد و با نسخه ای که قبلاً توسط بابون گفته شده بود مطابقت داشت. روانشناس جان پورتر فولی جونیور از دانشگاه جورج واشنگتن جزئیات این مورد را برای مجله آمریکایی روانشناسی جمع آوری کرد و خلاصه ای را در Science در سال 1949 منتشر کرد. داستان کشف او چنین بود:

گروهبان هولسن و یک افسر پلیس دیگر در حال گشت زنی بودند که گروهی از بابون ها را دیدند. بعضی ها با تفنگشون تیر آنها به هوا شلیک کردند و بابون ها فرار کردند. یکی او هم مثل بقیه چهار دست و پا می دوید و پشت سرشان می ماند. زمانی که دو مامور پلیس به حیوان نزدیک شدند، مشخص شد که این حیوان یک کودک سیاهپوست محلی 12-14 ساله است. صداهای نامفهومی مثل بابون ها در می آورد، سرش را تکان می داد، بدنش را با انگشت اشاره اش می خاراند و لبخندی عصبانی مثل بابون ها داشت. راه رفتن روی چهار دست و پا باعث رشد غیر طبیعی عضلات ران می شود.

پلیس پسر بابونی را به یک بیمارستان روانی در گراهامستون برد. مسئولان بیمارستان خیلی زود به این نتیجه رسیدند که اگرچه او نمی تواند به هیچ زبان انسانی صحبت کند، اما هوش او طبیعی است و فقط به آموزش نیاز دارد. آنها او را به کشاورزي به نام جورج اسميت دادند که او را لوکاس ناميد.

لوکاس در ابتدا وحشی و بازیگوش بود و بارها توسط فارمر اسمیت به خاطر “عادات کثیف حیوانات در داخل و اطراف خانه” مورد سرزنش قرار گرفت. در کودکی وحشی با حشرات، تخم شترمرغ، گلابی خاردار، ذرت خام و عسل وحشی تغذیه می شد و به قدری به این گونه غذاها علاقه داشت که یک بار در یک وعده غذایی 89 گلابی خاردار خورد. اما به تدریج زبان را آموخت و فهمید و به زندگی متمدن عادت کرد. او ملایم، مطیع و عاشق بچه ها و پرستاری دلسوز شد.

او یک کارگر عالی در مزرعه بود و کشاورز اسمیت او را بهترین دستیار خود می دانست. لوکاس برخی از تجربیات خود را در میان بابون ها به اسمیت گفت و توضیح داد که زخم بزرگ روی سر او نتیجه ضربه ای بود که شترمرغی در تلاش برای غارت لانه اش بود. اصل و نسب او ناشناخته بود، اما مردم محلی به یاد داشتند که یک زن بومی سال‌ها پیش فرزند خود را هنگام مرتب کردن زمین از دست داده است.

مجله تایم در گزارشی درباره این داستان در سال 1949 نوشت: “پسر بابون اکنون حدود 50 سال دارد. او هنوز حس روشنی از زمان ندارد، نمی تواند بنویسد و هنوز برخی از عادات و رفتارهای صورت و بدن بابون ها را حفظ کرده است. همچنین باید به او یادآوری شود که همه چیز را شروع کند، اما وقتی شروع شد، به طور مداوم تا پایان کار می کند.

اخبار مرتبط

ارسال به دیگران :

آخرین اخبار

همکاران ما