صادق هدایت با من به کلانتری آمد

راهنمایی راهنمایی درویش یکی او یکی از قدیمی ترین کتابفروشی های تهران بود که با مشاغل خود با بزرگانی مانند Sadegh Hedayat ، Nima Yushij ، Dehkhoda ، Parvin Etesami و … تخریب شده بود و هر یک از آنها خاطرات جالبی داشتند. در فروردین ۱۳۹۵ روزنامه نگار مجله “سفید و سیاه” او به این کتابفروشی قدیمی پایتخت رفت و با او صحبت کرد. بخش هایی از گزارش این جلسه به یاد ماندنی فروردین ۱۳۹ منتشر شده در مجله فوق الذکر:

به نقل از اخبار آنلاین ؛ درویش صحبت نکرد ، گریه کرد! اشک در محل کار نبود اما شدیدترین گریه ها در صدای او آزار دهنده بود. چهل سال زندگی در حاشیه است. در حاشیه دنیای ادبیات و شعر ، چهل سال با بزرگترین چهره های ادبی بوده است ، چهل سال کل کتاب را فروخته است و وفاداری آن هرگز به حرفه دیرینه خود از بین نرفته است.

بعضی اوقات توسط دهخودا ، گاهی با سدگ هودیات ، گاهی با نیما و … مصاحبه می شود. یکی یا تعدادی از بزرگان متفکر … درویش در کتابخانه خود نشسته بود. به اندازه نسخه های قدیمی و قدیمی قدیمی بود. با داشتن بدن سالم ، جسمی که در بازار هوس آسیب دیده بود قدیمی بود و این پیری به جز تجربه هیچ پشتیبان نداشت.

وقتی ملاقات کردم ، هوا سرد بود و سرما حتی به کتابخانه نفیس آن گسترش یافته بود. این کتابخانه بوی کاغذ قدیمی ، بوی زمین مرطوب و بوی چای هفت برابر می داد. این بوها چنان در هم تنیده بودند که گویی می خواهند مفهومی باشند.

گریه درویش آغاز شد ، گریه بی رحمانه و پرکار:

– من چهل سال است که کتاب می فروشم. من این کار را شروع کردم که تهران با کتاب بیگانه بود ، اما دانشمندان بیشتر از این زمان عشق به کتاب داشتند و بسیاری از آنها بیشتر از لذت های جسمی ، رسالت و هدف آنها به مغز خود نگران بودند و هدف آنها این بود که بیشتر و بیشتر بدانند ، اما اکنون این مأموریت به کسانی که حتی به معنای مأموریت نیستند ، داده نشده است!

در آن روزها ، دوستان کتاب تمام زندگی خود را برای گرفتن کتاب فروختند و این بار “علاقه مندان به کتاب!” آنها کتاب های خود را می فروشند تا در کارکردهای آنها دخالت نکنند!

هنگامی که من یک کتابفروشی شدم ، فقط چهار کتابخانه در تهران وجود داشت ، کتابخانه پیشرفت ، تهران ، مروج و ادبیات ، که به عنوان آخرین کتابخانه کافی نبود ، ورشکسته شد و خوانندگان را از فیض خود محروم کرد!

اگر تعداد کتابخانه های فعلی را با کتابخانه های آن زمان اندازه گیری کنیم ، فایده ای ندارد. آن زمان به جز چهار کتابخانه که ذکر کردم. برخی از آنها در راهروها و در زیر قوس های گنبد مسجد شاه به فروش می رسیدند ، بزرگان قلم در حال خرید کتابهای ارزشمندی از این کتابفروشی ها بودند ، اما من سالهاست که نویسنده و شاعر را ندیده ام تا به کتابخانه من بروم یا برای خرید کتاب به کتابخانه دیگری بروم.

“راهنمایی راهنمایی” درویش پر از اظهارات و نکات است. قبل از اینکه می خواستم یا می توانم سوالی بپرسم ، او در مورد سؤالات صحبت می کرد و صحبت می کرد ، گویی که حدس می زد چه سؤالاتی خواهد آمد ، او تمام پاسخ ها را پیش بینی کرده بود ، کار من آسان بود. من فقط مجبور شدم سخنان او را روی کاغذ منعکس کنم. جالب اینجاست که من نیز در صدای او بودم. راهنمای درویش Hedayat در مورد روزهایی صحبت کرد که بسیاری از آنها را ندیده اند ، فقط در کتاب ها می خوانند ، نه در کتاب ، خاطرات زیادی وجود دارد که در کتاب ها زندانی شده اند ، و درویش از سازندگان خاطرات صحبت می کند:

– پدر من یک کتابفروشی حاج محمد علی بود که کتاب های قدیمی و قدیمی را می خرید و می فروشد. تعداد کمی از افراد که کتاب خریداری می کردند ، اما بسیاری از خوانندگان کتاب و کتابفروشی. چه روزهایی داشتیم ، شبهای زیادی را در شب در زمین داشتیم ، اما خیلی ناراحت نشدیم زیرا به کار خود ایمان داشتیم. من در زمستان های شرور در زمستان حمدان با کفش پاره شده به مدرسه رفته ام … پاهایم در خیابان های گل آلود یخ زده بود ، مادرم که مرا دید ، بارها به پدرم اعتراض کرد که تسلیم شود ، زغال سنگ و بقالی ، اما کتاب در کتاب نبود!

پدرم قلم بود. او بیش از هر چیز این کتاب را دوست داشت ، بنابراین او هرگز از تغییر شغل خود امتناع ورزید.

همه ما چهار انبار کتاب قدیمی و قدیمی داشتیم. ما رختخواب کافی نداشتیم و مادرم چند جلد کتاب را در پارچه پیچید و آن را زیر بالش خود قرار داد ، شاید عشق من به کتاب با بالش های کتاب شروع شود.

پانزده ساله بود که من با چند کتاب از هامدان به تهران آمدم و از آن زمان ، من با بزرگانی که برجسته ترین چهره های زمان خود بودند ، آشنا شدم. من “بهار” را دیده ام ، چشمه ای که از بهار دور نبود اما زمستان را نمی دانست. من کاسروی ، مرد شبه نظامی را که بر اثر اعتقاد خود درگذشت ، دیده ام. من نیما را دیده ام ، این شورش در دنیای شعر. من “Sadegh Hedayat” را با اشک ، اشک دیده ام … اما با خنده او راهنمایی را نمی دانستم زیرا او خنده را نمی دانست ، من دهخودا ، مرد کلمات ، مثل و متل ها ، پاروین ایتسامی ، این زن را در شعر فارسی دیده ام. من اینها را دیده ام و بسیاری از اینها را دارم و خاطرات زیادی از آنها دارم.

عرفانی

درویش با طنز ویژه خود ، اولین بازدید خود را از “Aref qazvini” به من گفت:

– سوگند یاد کردم که نامه های عرفانی به کسی ندهم

من تعجب کردم ، “چرا؟!”

– (می خندد) من تجربه تلخی دارم که به هر کسی که به زودی در مجلس نمایندگان بوده ام ، نامه های عرفانی داشته باشم. از شوخی ، باید بگویم که وقتی با عارف آشنا شدم ، ده ساله بودم. این شاعر بزرگ و آزادیخواه برای من برای دیدار با عارف قازینی یک نعمت بزرگ بود. روزی که من با عارف آشنا شدم ، همزمان با آزادی بود که ایراج میرزا برای او نوشته بود. Mystic می خواست پاسخی به IRAJ بدهد تا معامله ای را انجام دهد ، اما من نمی دانم چرا Mystic چنین کاری نکرد ، شاید شما نمی خواستید “خون با خون” باشید.

بعد از چند سال نامه های عرفانی. تعدادی نامه عرفانی پیدا کردم و به مرحوم سیف آزاد ، مدیر مجله “ایران باستان” ، که زندگی او در جهان متولد شده است ، دادم نبود و من نمی دانم سرنوشت نامه های عرفانی چه اتفاقی افتاده است ، بنابراین تصمیم گرفتم اگر به نامه های عرفانی برسد ، به کسی فرصت دهم تا آن را منتشر کند. در آخر ، من به زندگی مردم علاقه مندم!

من از کتابخانه تهران که در اولین لاله واقع شده بود ، شروع به کار کردم ، در آن زمان لاله واقعاً لاله بود ، اما اکنون هیچ لاله ای وجود ندارد ، این یک مینی است! در همان کتابخانه ، که بنیانگذار او در مرحوم پارویز یکی از چهره های برجسته مشروطه بود ، با پادشاه السارائی بهار ، رشید یاسیمی ، سادگ هودیات و چند شخصیت دیگر آشنا شدم.

راهنمای عالی من را بهار کنید

بهار کینگ بزرگترین راهنما بود. البته ، من نه شاعر بودم و نه نویسنده ، اما یک راهنمایی بهاری روی من تأثیر گذاشت ، من یکی من یک کتابفروشی بودم و او یک کتابشناس متخصص بود. به یاد دارم که تعدادی نسخه خطی را از اصفهان خریداری کرده بودم. در میان آنها کتابی بود که در صفحات آن نوشته شده است: “عباس الکساندر ترکمن”. بهار وقتی کتاب را دید ، پرسید: “چقدر است؟” گفتم: “حدود بیست دلار.” اواخر بهار خندید و گفت: “این کتاب تاریخ جهان عباسی نیست ، تاریخ خالد برین و کتاب ها نادر و گران هستند.”

اما از آنجا که او حجم آن را داشت ، من را با “سلطان بههانی” معرفی کرد. Soltani آن کتاب را از من برای هزاران توماس خریداری کرد! اندکی پس از آن ، من یک پوشش از کالام الله ماجید را گرفتم که در خط “محمد شفیعی تبریز” در زمان محمد شاه ، استاد این قرآن ، که در حدود پانصد تومانز ارزش داشت ، نوشتم و نامه ای به Qawam al -Saltanahah نوشت: “Kalamallah majid nafisi” و آن را برای دو هزار تومانس خریداری کرد. پس از آن در معامله ، بهار در واقع راهنمای من برای یافتن کتابهای گرانبها و نادر بود.

تمام خاطرات راهنمایی درویش از بهار پادشاه با احترام و ستایش است. او بهار را کتابفروشی می داند که در کل زندگی او را ندیده است:

– یک روز بهار ، در انبار کتابخانه من ، او روی صندلی نشسته بود و چند کتاب سرگردان بود. در همین زمان ، مردی به انبار کتابخانه آمد زیرا جایی برای نشستن روی چند کتاب ضخیم در گوشه وجود ندارد. “لطفا روی کتاب ها نشسته اید … بگذارید از صندلی بلند شوم و شما در جای من بنشینید ، کتاب نشسته نیست.”

راهنمایی درویش با کتاب زندگی کرده است. این بیش از دو هزار جلد کتاب قدیمی و خطی دارد ، هزار جلد متعلق به دوره قوجار و پیش از این است که نادر و کمیاب هستند. او آن را برای هفت هشت تومان در هر جلد سی سال پیش خریداری کرد ، اما اکنون بیش از سه هزار تومان ارزش هر جلد را دارند ، از جمله “کتاب”

اگرچه او حدود شش میلیون تومان کتاب دارد ، اما خود را ثروتمند نمی داند ، اما می خواهد یک درویش بماند و با خاطرات جذاب خود زندگی کند.

مهمان نوازی دلپذیر دهخودا

من برای دیدار با دهخودا به خانه او رفته بودم ، می خواستم با مردی که یک گنج فرهنگ لغت بود آشنا شوم ، مرا به کتابخانه او راهنمایی کرد. مدتی منتظر کتابخانه بودم ، اما استاد نیامد. من از مهمان نوازی دهخودا اذیت شدم که از انتهای کتابخانه شنیدم ، همانطور که جلوتر رفتم ، یک استاد تحصیل را دیدم و از او عذرخواهی کردم که استاد گفت: “من هم متوجه تو نشدم!”

استاد آن روز بسیار ناراحت و عصبانی بود. او به یکی از کتابفروشی ها و ناشران آن زمان ، تمام دوره های کتاب او “ضرب المثل” برای ده تومان فروخته شده بود تا چهارده سال به فرهنگ ها بفروشد. اما وقتی خود استاد برای خرید دوره ای از کتاب خود به ناشر مورد نظر مراجعه کرده بود ، ناشر از فروش دوره دویست تومانس به استاد خودداری کرد!

Sadegh Hedayat یک مرد واقعی بود

Sadegh Hedayat یک مرد واقعی بود. یک میهن پرست واقعی ، در روزهای جنگ ، بارها توسط میهن خود و افرادی که بیهوده هستند برای قربانی کردن قدرت غرور قدرت غرور قدرت و چگونگی گریه کردن هدایت شده است.

تقریباً پنج سال پیش ، در آغاز اسلام آباد ، یک روزنامه کوچک ، سادگ هودیات هر شب به غرفه می رفت و کتابهای قدیمی را به مدت یک ساعت ارزیابی می کرد. یک شب برای جلب توجه مردم به کتاب ، تعدادی کتاب را روی یک میز خارج از غرفه قرار دادم. گاردین به من هشدار داد كه كتابها را به داخل غرفه برسانم تا سد SO -CALLED مانعی نباشد ، من به آن توجه نکردم. به همین دلیل نگهبان کتابها را به داخل آب لگد زد. این باعث شد ما بحث کنیم. نگهبان مرا به کلانتری برد. به هر حال ، سدگ ما را در طول مسیر دید و با من به دفتر کلانتر آمد. اگر صادقانه راهنمایی نمی شد ، من دچار مشکل می شدم. Hedayat ، که از من راضی نبود و هنوز هم از من شکایت داشت ، با لحنی پر از شوخی و طنز گفت: “پدر شما ، شما توسط افکار افراد بزرگ آموزش داده اید ، شما کتاب ها را در جو راضی نکردید! پس بیایید و از این دنیا به آن جهان بیایید!”

شوخی حدیث به جوانی پایان داد و مسئله حل شد.

شیر به نام “Parvin Etesami”

درویش ارشادی وقتی از پاروین ایتسامی صحبت کرد ، متحد شد. او علاقه زیادی به پاروین دارد ، او پاروین شیر را می داند که به همان اندازه نجیب زندگی می کند و به عنوان اشعار خود تجلیل می کند.

درویش گفت:

– ما یک شاعر داشته ایم ، اما هیچکدام از آنها پاروین استس نیستند … پاروین آنقدر نجیب بود که نمی توانستم فکر کنم او می تواند آن را پیدا کند. من او را در بهار سال 2008 دیدم. با یک چهره ساده و بی گناه ، او کتاب “خیرات ال -هاسان” را توسط “ایتاد الصالتنا” خریداری کرد ، که یادآوری شاعران پس از اسلامی به سلطنت ناصر الدین شاه بود و به من پنج تومانها داد تا کتاب های خوبی بسازم.

نیما واقعاً چشمان ما بود

درویش به نیما یوشیج ارزش زیادی می بخشد و گفت که آل -هماد قاطعانه معتقد است که نیما واقعاً چشمان ما بود. وقتی او با شاعر بزرگ و مشهور ما نیما صحبت می کرد ، من به یاد ارژانگی رسیدم. رسام یک بار به باریم گفته بود که میرزاده اوشی به او پیشنهاد کرد که برود و فاجعه ای را برای نیما بیاورد که دیگر شعر جدیدی نیست! این توسط “عشق” شاعر بزرگ وقتی شعر “افسانه” نیما یوشیج منتشر شد ، گفته شد. جالب اینجاست که درویش او مربوط به زمان انتشار شعر بود:

– من در تابستان های سعدآباد شمران ، جایی که با نیما آشنا شدم ، کتاب می فروختم. با شاعری که مخالفت بیشتری داشت. من سالها عاشق شده ام. NIMA علاوه بر مدرنیست بودن ، اشعار را نیز با یک استاد بریده می کند. من بارها و بارها غزه هایی را که او نوشت ، خوانده ام ، اشعاری که او گفت ، اما او یک فرد عجیب یا شخصیتی استثنایی بود ، نیما واقعاً چشمان ما بود و کار او هیچ شباهتی به کارهای عادی مردم نداشت. یک شب در تاجریش یک پسر دوازده ساله را دیدیم که گریه می کرد. او آن روز نود دلار فروش خود را از دست داده بود. نیما پس از پرسیدن از او ، صد تومن را به پسر داد ، وقتی از او پرسیدم ، “چرا این پول را دادی؟ ممکن است یک کلیک وجود داشته باشد.” نیما به من نگاه کرد و گفت: “گریه و اشک نمی تواند دروغ باشد!”

نیما ، گرچه ثروتمند نبود بود ، اما یک روز برای پانصد تومانز به یاد نمی آورم ، اما من این پول را بدست نیاوردم. هنگامی که او به نیاز مادی من فهمید ، نیما پانصد دلار به من داد و از دریافت پولش از من امتناع ورزید ، من می خواهم برای 500 تومانس به او کتاب بدهم.

اخبار مرتبط

ارسال به دیگران :

آخرین اخبار

همکاران ما