تلفات بریتانیا و هند در کنسولگری بریتانیا بیشتر از تلفات در جنگل بود. هنگامی که زره پوشان به کمک آمدند، کنسول و سربازان تعدادی اجساد را در همان حوالی برداشتند و زیر پوشش آتش توپخانه و مسلسل خود به کنسولگری آوردند.
بازتاب آنلاین، کتاب «تاریخ معاصر گیلان: یادداشت های شادروان جهانگیر سرتیپ پور» روایتی از دوران احمدشاه، رضاشاه و اوایل حکومت محمدرضا شاه است که توسط انتشارات گیلکان منتشر شده است.
در آستانه یازدهم آذر شبکه آهستان در سالروز شهادت میرزا کوچ جنگلی بخشی از این کتاب را منتشر کرد که در ادامه می خوانیم.
شامگاه جمعه دهم شوال 1336 (تیر 1297) به نیروهای جنگلی ساکن لاهیجان و فومن دستور پیشروی داده شد. نیروهای مجاهدین به سمت رشت پیشروی کردند. نیروهای پارتیزانی نیز در مناطق جنگلی رشت و منجیل برای جلوگیری از ورود نیروهای انگلیسی تقویت شدند. سلاح مجاهدین فقط تفنگ و ماوزر و شاید یکی دو مسلسل بود. آن شب باران شدیدی بارید و تا سحر ادامه داشت.
به بالای سالن رسیدم و کتاب بوسه عزرا را جلوی چشمانم گرفتم که با جدیت مشغول خواندن آن بودم و منتظر واکنش همزمان دستان انگلیسی و هندی بودم. کنسول نظامی بریتانیا به نام مایر با دو افسر از کنسولگری آمد و دستور داد. سربازها به بیرون رفتند. او به من نگاه کرد. به فارسی گفت: «لطفاً بروید، صندلی و کتاب را برداشتم و وارد اتاق شدم.» از طریق باز شدن درهای مشرف به خیابان، میتوانستم افرادی را ببینم که در امتداد خیابان قرار گرفتهاند. یک مسلسل زیر راهروی خانه ما گذاشته بودند. صدای مسلسل در سالن کنسولگری به صدا درآمد.
اخبار شهر در مورد مهاجمان نبود. خانه ما یک حیاط اندرونی و یک حیاط بیرونی داشت. حیاط که با در بزرگی به خانه ما وصل می شد خالی بود و در داخلی همیشه بسته بود. ساعت هفت صبح بود که در داخل خانه را زدند. دیدیم مجاهدین آمده بودند و اجازه ورود خواستند. در سکوت کامل و با اجازه مادرم آرام آرام وارد حیاط بیرونی شدند. حسن خان کیشدره ای، معین الرعایا و هژبرالسلطان لاهیجی در راس این گروه قرار داشتند. دو افسر آلمانی و ترک با لباس ارتش جنگل نیز این مراسم را همراهی می کردند. برخی از مردم بیش از دویست نفر فکر می کنند نبود. این گروه از سیاهسال و بجارکان به چهارباغ و از آنجا خانه به خانه و کوچه به کوچه به خانه ما رسیده بودند و در حین حرکت از دید دشمن دور بودند.
سران اسکاتلندی و هندی در امتداد جاده، در پناه خانه ها و مغازه های ایستاده و دراز کشیده، به میدان سبز نگاه کردند و متوجه سرهای خود نشدند. ناگهان صدایی از سالن پذیرایی بلند شد تیر موزر شنید. مدام از اتاقی به اتاق دیگر می رفتم و به صحنه تیراندازی نگاه می کردم. دشمن با چهار مسلسل شروع به تیراندازی به سمت خانه ما کرد. تیرها به داخل اتاق نفوذ کردند و به دیوار مقابل برخورد کردند. فانوس ها شکست و فرو ریخت. یکی تیر غذا خورد دیگری او را از درگیری بیرون کشید و از پله ها پایین برد. یک افسر آلمانی که تفنگ کوتاهی در اختیار داشت، گاهی با دقت نشانه می گرفت. او متوجه من شد. اسلحه را زیر بغلش گذاشت و به سمت من آمد. با لبخند چیزی گفت که من نفهمیدم. دستش را روی شانه ام گذاشت. آهسته مرا به سمت پله ها برد. با زبان روسی شکسته فهمید که موضوع جدی است و جایی برای تماشا کردن وجود ندارد.
تلفات بریتانیا و هند در کنسولگری بریتانیا بیشتر از تلفات در جنگل بود. هنگامی که زره پوشان به کمک آمدند، کنسول و سربازان تعدادی اجساد را در همان حوالی برداشتند و زیر پوشش آتش توپخانه و مسلسل خود به کنسولگری آوردند. شهر بیشتر در دست جنگل نشینان بود تا سربازان دشمن. صدای تیراندازی شبانه روز از هر گوشه به گوش می رسید و گاه نیروهای زرهی در شهر رفت و آمد می کردند و وحشت ایجاد می کردند و دوباره برمی گشتند.
صبح روز چهارم حادثه صدای هواپیما شنیده شد. مردم در کوچه ها و گذرگاه ها جمع شده بودند و سرشان را رو به آسمان کرده بودند. آنها فکر کردند که هواپیما یک دوست است و تشکر کردند. دو هواپیما ظاهر شد. صدای دو بمب مرگبار شنیده شد. بعدها فهمیدم که در باغ سبزه میدان بمب انداخته شده است. در اینجا نیز پرواز مردان و زنان و مجاهدان منظره ای عجیب و دیدنی را به نمایش گذاشت. رفتم خونه مامانم گفت کار تموم شده. اقامت در شهر توصیه نمی شود.
وقتی به خانه رسیدم نامه ای به من دادند. باز کردم دیدم جواب نامه ی همان روز مرحوم کوچاخ خان است. شکایتی از غارت و سوزاندن اموالم توسط جنگلی ها و انگلیسی ها به او نوشته بودم و تقاضای غرامت کرده بودم. در زیر نامه من با دست خط خودش نوشته است که من مستقیماً نقل می کنم: “آقای عزیز، چون راه استقلال کشور را پیمود، این افتخاری است بسیار گرانتر از عتیقه.” جنگل کوچک”