در اواخر مهر ماه 1351 یکی خبرنگار مجله «ذن روز» با بهروز ووشوقی بازیگر جوان و محبوب کشورمان که آن زمان در اوج درخشش بود، گفت وگوی تفصیلی انجام داده است.

در ادامه بخشی از این گفتگو به نقل از مجله مذکور مورخ 29 آمده است مهر 51 می خوانید:

خب بهروز خان! از کجا شروع کنیم؟

از هر کجا که می خواهید، اما اگر موافق هستید، بیایید حداقل برای یک بار هم که شده از مصاحبه به روش معمول بگذریم و در مورد همه چیز و همه جا صحبت کنیم، همانطور که در زندگی عادی و در محافل دوستانه اتفاق می افتد، بدون اینکه برنامه قبلی داشته باشیم. آیا ما در گفتگوهای روزانه خود نیز همین کار را نمی کنیم؟ خوب چطوره؟ موافقی

ما موافقیم شروع!

اگر اجازه بدهید، می خواهم از جایی شروع کنم که همه چیز از جمله انسان شروع می شود. یعنی شروع از بدو تولد. من در 20 هستم اسفند من در سال 1316 در شهرستان خوی به دنیا آمدم اما تا سال گذشته این شهر زیبای زادگاهم را ندیده بودم. چون من شش ماهه بودم که پدرم به تهران آمد و اینجا ماند و در واقع در آذربایجان عزیز به دنیا آمدم و در تهران بزرگ شدم. اما این کلمات مهم نیستند. آیا واقعا مهم است؟ من اینطور فکر نمی کنم! به هر حال من یک ایرانی هستم و همین افتخار برایم کافی است.

همانطور که گفتید در اسفند ماه امسال وارد سی و ششمین سال زندگی خود خواهید شد. خوب، سی و شش سال عمر کوتاهی نیست. حالا کمی از خانواده خود، از گذشته خود بگویید!

گفتی خانواده! این کلمه یکی یکی از زیباترین کلمات دنیاست. من هم برای خودم خانواده دارم. خانواده ای بسیار متوسط، اما شاد و مهربان. من در حال حاضر با پدر و مادر و چهار برادرم زندگی می کنم. پدرم کارمند وزارت بهداشت بود و الان بازنشسته است. برادرانم از من کوچکتر هستند و مثلاً من برادر بزرگ آنها هستم. ارشد چی بگم ما مخلص همشونیم! یکیشون افسر پلیسه و بقیه دانشجون بچه ها چی بگم! چنگیز یکی او یکی از آنهاست که به طور اتفاقی در فیلم بلوچ بازی کرد و همان جوان موتور سواری است که در آن بوتیک به گوشم سیلی زد. آیا آن را به یاد دارید؟ ما هم سیلی را خوردیم و آن طور که داستان فیلم می خواهد به روی خود نیاوردیم! و اما ما در مورد خانواده صحبت می کردیم. من در خانواده ام زندگی آرامی دارم و بسیار خوشحال و راضی هستم، چرا که اساسا من یک «آدم حداقلی» هستم.

منظورت از آدم حداقل بهروز چیه؟

منظورم این است که من با حداقل ها بسیار راحت تر از حداکثر زندگی می کنم. می خواهم بگویم اینقدر گرفتاری ها و خواسته های مالی و مادی ندارم، نه اینکه الان پول دارم و راحت ترم، اما وقتی بی پول بودم اینطور بودم. من طمع پول نداشتم. طمع برای چیست؟ بس نیست که شانس آوردیم و به این دنیای زیبا آمدیم و هنوز زنده و سالم هستیم؟ همیشه پول پیدا می شود، اما کدام مرده دوباره از قبر برخاسته است؟ شاید به من بخندی ولی من همیشه برای بچه هایی که به دنیا نیامده اند متاسفم، بالاخره این دنیای ما با همه بدی هایش دنیای خوبی است و حیف است که آدم به دنیا نیاید و این را نبیند. دنیا و این مردم مهربان!

چطور شد که به یکباره از دنیای فیلم و سینما خارج شدید؟

هان! گفتی و کباب من کردی! این را هم بگویم که ماجرای ورود من به دنیای سینما خودش فیلم جالبی است. راستش را بخواهید حدود 12 یا 13 سال پیش که دیپلم طبیعی گرفتم در کنکور دانشکده فنی شرکت کردم و می خواستم در رشته نفت درس بخوانم و این رشته را کاملا دوست داشتم، اما اتفاق می افتد و می دانید، من هنوز جوان بودم. من در کنکور مردود شدم! و همین میل بود که باعث شد وارد سینما شویم چون اگر کنکور می دادم سرنوشتم عوض می شد و حالا زندگی دیگری داشتم. من نمی خواهم از این بحث نتیجه بگیرم که نفت و سینما با هم رابطه دارند و مثلاً هرکس نتوانست مهندس نفت شود حتماً بازیگر سینما می شود! اما باور کنید اگر در آزمون نفت قبول شده بودم، مطمئناً به سراغ بازیگری و سینما نمی رفتم. البته موضوع بازیگر بودن به همین راحتی که پسرهای امروزی فکر می کنند است. نبود.

وقتی در کنکور مردود شدم دیدم پول کمک هزینه ام را از پدرم بگیرم کار خوبی نیست. گفتم برای قبولی در کنکور سال آینده سر کار می روم و در عین حال دروس را مرور می کنم. من برای کار در وزارت بهداشت که مسئول مبارزه با مالاریا بود، رفتم. ما را به روستاهای دور فرستادند تا پشه های مالاریا را هر جا دیدیم صید کنیم و با پست سفارشی به پایتخت بفرستیم. از آنجایی که ما با هر نوع پشه رسانه شادی نداریم، کارمان را جدی گرفتیم و بارها تشویق شدیم. اما یک سال و نیم که مشغول شکار پشه مالاریا بودیم، دیدیم ای دل غافل! ما و شکار پشه کجا هستیم! و به همین دلیل کاملاً شکار شدم! راستش را بخواهید دیدم این کار اصلا با حال و هوای من سازگار نیست و اگر به ریش من نخندید، می خواهم به شما بگویم که از بچگی به سینما علاقه زیادی داشتم. البته خیلی ها می گویند «من با استعداد هنری به دنیا نیامده ام»! اما من یکی نه فقط میدونم اگه استعدادی داشتم استعداد رقص و آواز و این چیزا بود! خلاصه بعد از یک سال و نیم کار در اداره بهداشت، شکار پشه مالاریا را پشت سر گذاشتم و از آن اداره خارج شدم. دوستانی داشتم که در دوبله فیلم های خارجی کار می کردند، به من گفتند: بهروز صدایت بد نیست، بیا دوبله را امتحان کن. گفتم: بهروز! به هر حال ما می خواهیم کاری کنیم و سربار کسی نباشیم. میام دوبله هم می کنم یا علی مدد! ما از برکت خدا حرکت می کنیم.»

بهروز، در فیلم هایت و حتی الان که با ما صحبت می کنی، آدم سرزنده ای به نظر می آیی. آیا واقعاً در زندگی خصوصی خود نیز همینطور هستید؟ یعنی اینقدر فعال و چابک و شلوغ که میگی؟

بله، من هستم! زندگی بدون حرکت همان مرگ است. زندگی بالا و پایین دارد، سختی دارد، هزار جور مشکل دارد برادر… تو هم باید حرکت و چالاکی داشته باشی.

جوری حرف میزنی که انگار سختی های زیادی دیده ای!

البته دیدمش! من هم باید می دیدمش به نظر شما کجا بودیم؟ پسر معین التجار؟ نه بابا! نه برادر! من هم زندگی را به همان شکلی آغاز کردم که میلیون ها جوان ایرانی – که با آنها صادق هستم – شروع کردند. زندگی من فراز و نشیب های خود را داشته است… زندگی من یک منحنی رو به بالا و بالا نبوده است. من هم زندگی را با سختی شروع کرده ام، با کار و چه کار می کند!

به عنوان مثال، چه کار می کند؟

مثلاً کار مبارزه با مالاریا… من گفتم قرار است پشه مالاریا را شکار کنیم اما در واقع نبود. روستاها را سمپاشی می کردیم و با آزمایش خون مردم سعی می کردیم مالاریا را تشخیص دهیم. مرا به روستاهای دوردست اطراف زنجان فرستادند که برخی از آنها تا آن زمان کاملاً ناشناخته بود و من خودم چند ده …

یعنی دقیقاً همانطور که «کریستف کلمب» آمریکا را کشف کرد؟

بله واقعا همینطور بود، اما وقتی «بهروز وسطقی» می خواهد نقش کریستف کلمب را بازی کند، آمریکا را کشف نمی کند، فقط چند ده کشور را کشف می کند! اما این روستاها به اندازه آمریکای آن روزگار ناشناخته بودند. مرکز دفترمان جایی بود به نام خرمدره، از آنجا با ماشین می رفتیم و هر جا با ماشین می رفتیم سوار می شدیم، هرجا به کوه می رسیدیم ماشین را پای کوه رها می کردیم و راه رفتن اکثر اوقات شب به ده می رسیدیم و با هزار مشکل دست و پنجه نرم می کردیم. اکثر روستاهایی که رفتیم اصلا ارتباطی با شهر نداشتند و حتی رئیسشان هم نمی دانست شهر کجاست! آنها تا به حال یک شهرنشین را ندیده بودند و مرا در بین خود قبول نداشتند. برای آزمایش باید از هر کدامشان یک قطره خون می گرفتم و آنها فکر می کردند من یک هیولای خون آشام هستم که می آید خون آنها را بمکد! توطئه کردند که مرا بکشند! یادم هست یک شب که خیلی گرسنه و تشنه بودیم به روستایی رسیدیم و نان خواستیم.یکی سعی کردند ما را گرسنه نگه دارند. قبول کردم یک قرص نان را ده تومان بخرم، نفروختند! فردای آن روز مجبور شدم به خرمدره برگردم و با ژاندارم به ده رفتم، چون حتی اجازه سمپاشی به خانه هایشان ندادند. کارگرانی را که با من بودند چند جا کتک زدند…

با این زندگی سخت حقوقت چقدر بود؟

هفتصد تومان البته وقتی یک بیمار مالاریا را کشف کردیم پانصد تومان جایزه دادند… به هر حال بعد از یک سال و چند ماه دیدم دارم خفه می شوم. در روزنامه ها خواندم که وزارت دارایی حدود 50 کارمند استخدام می کند، سریع به پدرم نوشتم: «من نمی توانم به تهران بیایم، اسمم را در این امتحان بنویسید». مدتی بعد به تهران آمدم و در آزمون وزارت دارایی شرکت کردم و به روستا برگشتم.

اتفاقاً یک روز به محل بازرسی ما آمد و با دیدن من شروع به گلایه و پرخاشگری کرد. گفتم: آقا! جنابعالی که از من به عنوان بنی اسرائیل انتقاد می کنید، قضیه مر را خوانده اید؟ گفت: بله خواندم و می دانم که دلگرم نامه های زیادی دارید. و او دوباره شروع به پرخاشگری کرد که من نمی دانستم باید چه کار کنم. به این فکر کنید، فردی که این شغل را دوست ندارد، که رنج کشیده و بهترین کارها را انجام داده است، چگونه می تواند پرخاشگری های بی مورد را تحمل کند؟ این پایان دعوای ماست. یک ضربه، تمرینی برای فیلم های آینده من! او خیلی خوش شانس بود که کارگران او را نکشتند، زیرا کارگران من همگی آذربایجانی و متعصب بودند و آنها نیز مرا بسیار دوست داشتند. چوب ها را کشیدند تا حساب بازرس را در کف دستش بگذارند، گفتم: بچه ها دستتان را بگیرید! چیکار میکنی؟! اگر پدرم را بکشی، خونش به گردن من می‌ریزد.» بازرس به تهران آمد و علیه من گزارش داد. اتفاقاً در همان روز پدرم تلگرافی فرستاد و گفت: «تو امتحان دانشگاه را قبول کردی». وزارت دارایی. فوراً خودت را تحویل بگیر.» بارم را بستم و به تهران آمدم.

یادم رفت قبل از استخدام در اداره بهداشت یک هفته دوبله کار کرده بودم. دوست عزیزم آقای «هوشنگ بهشتی پور» و همینطور آقای «متین» که آن روزها مدیر دوبلاژ بود مرا درگیر این کار کردند و در چند فیلم فقط چند کلمه گفتیم و خیلی خوشمان آمد. وقتی به تهران برگشتم، دوستانم گفتند بیا و کارهای دوبله را دنبال کن. از طرفی مدام از اداره بهداشت از من می خواستند، اما من آمادگی رفتن به آن روستاهای دور را نداشتم. باور کنید زندگی سختی داشتم، یک شب گرگ به من حمله کرد، یعنی ناگهان جلوی من سبز شد و تقریبا ترسیدم قالب را خالی کنم. من مردم و دوباره زنده شدم! خدا را شکر که روستاییان فرار کردند و گرگ را رها کردند.

اخبار مرتبط

ارسال به دیگران :

آخرین اخبار

همکاران ما