محبت را می توان به عنوان احساسی که شخص نسبت به شخص یا چیز دیگری دارد تعریف کرد. این موضوعی است که هزاران سال است که ذهن فیلسوفان را به خود مشغول کرده است، زیرا به عمق تجربه و رفتار انسان مربوط می شود. برای درک چگونگی بررسی عاطفه در فلسفه، باید ایده های فلسفی درباره احساسات به طور کلی و جایگاه آنها در زندگی انسان را بررسی کنیم.
به گزارش فرادید؛ این مقاله به بررسی دیدگاههای شش متفکر تأثیرگذار افلاطون، ارسطو، اسپینوزا، هیوم، کانت و نیچه درباره احساسات میپردازد. احساسات را چگونه تعریف می کنند و این مفهوم چه جایگاهی در نظام فلسفی وسیع آنها دارد.
افلاطون و عشق واقعی
دیدگاه افلاطون نسبت به عواطف با نظریه «جهان ایده آل» او ارتباط تنگاتنگی دارد. نظریه ای که بر اساس آن جهان مادی انعکاسی از یک واقعیت تغییر ناپذیر است. به عقیده افلاطون، دانش و زیبایی واقعی در آن جهان برتر وجود دارد و احساسات ما بازتابی از اشتیاق روح ما به این آرمان های کامل است.
در مدل سه بخشی افلاطون از روح انسان (که به سه قسمت عقل، روح و شهوت تقسیم می شود) هر سه قسمت در زندگی عاطفی ما نقش دارند. بخش عقلانی چیزهایی مانند حکمت و حقیقت را دوست دارد. بخش معنوی احساساتی مانند خشم یا شجاعت را پوشش می دهد و بخش حسی میل به لذت های جسمانی است.
بنابراین، عاطفه را می توان تعاملی بین این بخش های مختلف روح دانست. ممکن است شخصی عاشق یادگیری (عقل) باشد و در عین حال برای رسیدن به دستاوردهای مختلف (روح) جاه طلب باشد. در حالی که نیازهای جسمانی (شهوات) نیز به عنوان مانع عمل می کند
احساس عشق به عنوان نیروی محرکه جستجوی خوبی و زیبایی که دو آرمان والای فلسفی هستند در فلسفه افلاطون جایگاه ویژه ای دارد. به گفته افلاطون، وقتی واقعاً کسی را دوست داریم، فقط به این دلیل نیست که ظاهر خوبی دارد یا مطابق سلیقه ماست. بلکه این محبت در واقع به معنای میل به خصوصیات اخلاقی و فکری آن شخص است که به چیزی عمیق تر اشاره می کند: میل به «خیر» مطلق.
نمونه ای از این مشکل در رساله «فادروس» افلاطون آمده است. او توضیح می دهد که چگونه مردم می توانند فراتر از میل به یک رابطه فیزیکی با افراد زیبا عمل کنند. او حتی احتمال عشق به الوهیت را پیشنهاد می کند.
احساس محبت و عشق قدرت تغییر همه چیز را دارد و می تواند ما را به حقیقت و خوبی مطلق (که از نظر افلاطون به معنای خداست) نزدیک کند.
ارسطو و مسئله تعادل
در زمینه فلسفه عملی ارسطو، عاطفه به طور کلی نقش مهمی در شکل گیری فضیلت و «ایودایمونیا» (که معمولاً به عنوان رفاه یا سعادت ترجمه می شود) ایفا می کند. او پیشنهاد می کند که اگر احساسات خود را به درستی مدیریت کنیم، آنها می توانند به عنوان راهنمای اعمال اخلاقی درست عمل کنند.
نمونه ای از این می تواند احساس خشم شدید در برابر بی عدالتی باشد. ارسطو میگوید اگر این خشم به درستی هدایت شود، میتواند ما را وادار به پاسخ عادلانه کند.
یکی یکی از مفاهیم مهم در اخلاق ارسطو، اصل «میانه» است که در مورد احساسات نیز صدق می کند. به گفته ارسطو، برای هر فضیلتی یک نقطه میانی بین افراط وجود دارد. این در مورد احساسات نیز صادق است.
به عنوان مثال، شجاعت به معنای یافتن تعادل بین بی پروایی (که در آن بی باکی بیش از حد است) و ترسو (که در آن اعتماد به نفس کافی وجود ندارد) است.
همین طور در مورد سخاوت، اگر انسان آنقدر سخاوتمند باشد که تمام دارایی خود را ببخشد، فقیر می شود. برعکس، اگر چیزی ندهد، هیچ کمکی به جامعه نمی کند. سخاوت واقعی در این است که به اندازه کافی از نیازهای دیگران مراقبت کنید و سپس بر اساس آن عمل کنید.
به طور خلاصه، به گفته ارسطو، احساسات متعادل ابزاری ضروری برای رشد صفات و فضایل خوب هستند. علاوه بر این، او معتقد است که پرورش این عادات می تواند زندگی ما را به طور کلی لذت بخش تر کند.
اسپینوزا و رهایی از احساسات کاذب
درک اسپینوزا از عاطفه در چارچوب متافیزیکی خود که همه چیز را بخشی از یک «ماهیت» یا اصل واحد می داند (اغلب با طبیعت یا خدا مرتبط است. یکی معلوم است) نقش محوری دارد. در این دیدگاه جامع، عواطف به حالات هستی و تغییراتی اطلاق می شود که از طریق تعامل با نیروهای بیرونی در بدن و ذهن رخ می دهد.
اسپینوزا بین احساسات فعال و غیرفعال تمایز قائل می شود. احساسات فعال از طبیعت و عقلانیت خود ما سرچشمه می گیرند و به ما احساس قدرت و رضایت می دهند.
برعکس، احساسات منفعل آنهایی هستند که از بیرون به ما تحمیل می شوند و اغلب باعث رنج و سردرگمی می شوند. احساس ناراحتی پس از یک شکست غیرمنتظره نمونه ای از احساسات منفعل است زیرا این حالت عاطفی توسط عوامل بیرونی به ما تحمیل می شود.
برای رسیدن به آزادی و عقلانیت، درک و تغییر این احساسات ضروری است. اسپینوزا بر این باور است که با یادگیری علت احساسات و چگونگی کارکرد جهان، می توان از احساسات منفعل به احساسات فعال حرکت کرد.
برای مثال، اگر بدانیم که خشم ناشی از احساس آسیب است، میتوانیم به موقعیت متفاوت نگاه کنیم و کمتر تحت کنترل خشم باشیم و شاید واکنش معقولتری نشان دهیم.
این تغییر ما را مستقل تر و متفکرتر می کند. این به نوبه خود منجر به چیزی می شود که اسپینوزا آن را آزادی واقعی می نامد. با مدیریت بهتر احساسات خود، با طبیعت هماهنگ می شویم و شیوه زندگی ما آزادتر و هماهنگ تر می شود.
هیوم و اهمیت اخلاقی همدلی
دیدگاه دیوید هیوم به عنوان یک تجربه گرا این است که احساسات در اعماق طبیعت و وجود انسان نهفته است. هیوم معتقد است که احساساتی مانند عشق، نفرت، شادی و غم تجربیات اولیه ای هستند که نحوه دیدن و تعامل ما با جهان را شکل می دهند و رفتار ما را هدایت می کنند.
هیوم همچنین چگونگی ارتباط احساسات با عقل را بررسی می کند. اگرچه عقل ما را به اطلاعاتی درباره جهان مجهز می کند و به ما کمک می کند الگوهای علت و معلول را درک کنیم (مثلاً آتش می سوزد)، عقل در نهایت تسلیم احساسات می شود.
جمله معروف هیوم مبنی بر اینکه «عقل، برده هوس هاست و باید باشد» به این معناست که ما تحت تأثیر احساسات خود هستیم، نه صرفاً توسط افکار منطقی خود. عقل به ما کمک می کند تا بهترین راه را برای دستیابی به آنچه از نظر عاطفی می خواهیم پیدا کنیم، اما خود عقل انگیزه ایجاد نمی کند، در حالی که احساسات می توانند ما را به انجام عمل ترغیب کنند.
در فلسفه هیوم، عاطفه نیز اساس احکام اخلاقی و همبستگی اجتماعی است. او استدلال می کند که ما تمایزات اخلاقی را بر اساس احساسات خود در مورد اعمال و رفتار انجام می دهیم، نه بر اساس عقل.
یکی از جمله این احساسات «همدلی» است که به ما امکان می دهد با تجربیات دیگران ارتباط برقرار کنیم و با آنها ارتباط برقرار کنیم. به عنوان مثال، اگر فردی را در مضیقه می بینیم و با او احساس همدردی می کنیم، از نظر اخلاقی کمک به او را درست می دانیم. این درک عاطفی مشترک به انسجام جوامع کمک می کند. زیرا مردم به طور طبیعی به سمت چیزهایی گرایش پیدا می کنند که رفاه همگان را ارتقا می دهد.
هیوم نشان می دهد که چقدر احساسات ما در اخلاق و جامعه عمیق است. آنها نه تنها عوامل مهمی هستند که باید در نظر گرفته شوند، بلکه پایه های چارچوب های اخلاقی و تعاملات اجتماعی را نیز تشکیل می دهند.
کانت و برتری وظیفه بر احساس
درک امانوئل کانت از احساسات متاثر از عقاید خردگرایانه اوست. در فلسفه اخلاق کانت، عاطفه نقش مهمی ایفا می کند، هرچند در سطحی پایین تر از عقل قرار دارد.
کانت بین تمایلات (امیال و احساسات طبیعی) و وظایف اخلاقی (اعمالی که انجام می دهیم چون می دانیم درست هستند) تمایز اساسی قائل می شود.
به عقیده کانت، عمل بر روی امیال اغلب می تواند با آنچه از نظر اخلاقی درست است در تضاد باشد، زیرا امیال هم خود محور هستند و هم ممکن است (ممکن است همیشه به آنچه می خواهیم نرسیم).
کمک به یک دوست صرفاً به این دلیل که باعث ایجاد احساس خوب در ما می شود (میل) ارزش اخلاقی مشابهی با کمک به او به دلیل احساس وظیفه ندارد. حتی اگر از این کار بهره ای نبریم، وجدان ما می گوید: «وظیفه شماست که به نیازمندان کمک کنید». به عبارت دیگر، از نظر کانت، ما باید کار درست را انجام دهیم نه به این دلیل که احساس خوبی در ما ایجاد می کند، بلکه به این دلیل که درست است.
اما در عین حال، در اخلاق کانتی، «احترام» نوع خاصی از محبت است که فاصله بین خواسته ها و وظایف ما را پر می کند. برخلاف سایر احساسات، احترام از تمایلات شخصی ناشی نمی شود، بلکه از شناخت قانون اخلاقی در درون ما ناشی می شود و ما را به عمل بر اساس اصول اخلاقی ترغیب می کند. به عنوان مثال، دیدن فردی که با صداقت رفتار می کند، می تواند در ما احترام ایجاد کند و ما را وادار به انجام وظایف خود کند.
به این ترتیب کانت عواطف را با حفظ تقدم عقلانیت در نظام اخلاقی خود ادغام می کند. در عین حال، احساس «احترام» تضمین می کند که اعمال ما با وظیفه ما سازگار است و در نتیجه نقش اصول عقلانی را در هدایت رفتار اخلاقی ما تقویت می کند.
نیچه در برابر شفقت
فردریش نیچه دیدگاه متفاوتی نسبت به احساسات داشت، به ویژه در مقایسه با دیدگاه های اخلاقی سنتی مبتنی بر اصول مسیحی. نیچه عواطف اخلاقی معمولی مانند شفقت و ترحم را زیر سؤال می برد، زیرا آنها را تجلی ضعف و انکار روح «زندگی» می دانست.
از نظر نیچه این احساسات اخلاقی مانع رشد و شکوفایی انسان می شود. برای مثال، ترحم به جای اینکه افراد را قادر سازد بر مشکلات غلبه کنند و استقلال خود را توسعه دهند، «وابستگی» را تقویت می کند.
در فلسفه نیچه، عاطفه از دریچه «اراده به قدرت» نگریسته می شود که به عنوان نیروی اصلی پشت همه اعمال انسان توصیف می شود. این فقط یک نوع عادی انگیزه نیست، بلکه به معنای غلبه بر خود و تأیید خود است.
به گفته نیچه، احساساتی مانند غرور، جاه طلبی و حتی برخی از انواع عشق به عنوان مظاهر این اراده به قدرت تلقی می شوند. این احساسات افراد را به سمت عظمت، تأیید خود و یافتن هدف سوق می دهد. برای مثال، علاقه یک فیلسوف به حکمت، او را به جستجوی دانش، به چالش کشیدن وضعیت موجود و اثبات هوش خود سوق می دهد.
نیچه بر این باور است که اگر احساسات قدرتمند و تأیید کننده زندگی داشته باشیم، می توانیم از ایده های مرسوم درست و نادرست فراتر رفته و نظام اخلاقی خود را ایجاد کنیم.
نیچه احساسات را منبع فعال انرژی می داند. منبعی که از اصالت، اعتماد به نفس و خلاقیت پشتیبانی می کند و به ما کمک می کند ارزش ها را به طور کلی بازنگری کنیم.
نتیجه گیری
عاطفه مفهوم پیچیده ای است که فیلسوفان به روش های مختلف آن را درک می کنند. افلاطون معتقد است که احساسات می تواند ما را به چیزهای بهتری برساند. ارسطو احساسات را بررسی می کند و بر تعادل آنها برای ایجاد رفتار خوب تأکید می کند. اسپینوزا احساساتی را که به ما کمک می کنند از آنهایی که به ما آسیب می رسانند جدا می کند و بر اهمیت دانستن حقایق تأکید می کند.
هیوم می گوید که احساسات کلید قضاوت ما در مورد درست و نادرست است و همچنین توضیح می دهد که چگونه از نظر اجتماعی با دیگران ارتباط برقرار می کنیم. کانت وظیفه عقلانی را بالاتر از پایبندی دقیق به احساسات قرار می دهد، اما همچنان به چیزی به نام حس اخلاقی یا احترامی که ما از نظر اخلاقی احساس می کنیم معتقد است.
و بالاخره نیچه دیدگاهی کاملا متفاوت دارد. او احساسات اخلاقی مرسوم را مورد انتقاد قرار می دهد، اما در مورد برخی از احساسات قوی که می توانند رشد شخصی و ایجاد ارزش را تحریک کنند، مثبت است.