خاطرات امان الله زنده بر خلاف دیگر خاطرات جنگل به مسائل داخلی و خارجی و سیاست خارجی ایران نمی پردازد.
بازتاب آنلاین، کتاب «خاطرات امان الله زنده» سال گذشته منتشر شد.بهمن 1402) با تلاش دکتر به دست آمد. هومان یوسفدهی منتشر شد. پیش از این نام امان الله زنده در خاطرات صادق مهرنوش و شاپور علیانی (نوه حسن خان آلبانی معین الرعایا) آمده و به خاطرات وی نیز اشاره شده است. خاطرات او سالها در خانوادهاش نگهداری میشد و سرانجام به کوشش دکتر دکتر حفظ شد. یوسفدهی منتشر کرد.
صدا و سیمای آهستان در این زمینه نوشت: خاطرات زنده یادگاری کاملاً با دیگر خاطرات جنگل متفاوت است، یعنی توسط یک جوان روستایی ساده نوشته شده است. جنبش و بعدها از شخصیت های برجسته فرهنگی، هنری و سیاسی به شمار می روند. اما امان الله زنده، نوجوانی شیفته مجاهدان جنگل بود. در خواب خواب میرزا کوچک را دید. به دلایلی از دست پدر و مادرش عصبانی شد و از خانه فرار کرد و به جنگل پیوست و به میرزا کوچک نزدیک شد. وی در سن 15 سالگی در سال 1298 (در واقع آغاز انحطاط جنگل) از خدمتگزاران شخصی میرزا کخ بود. وی از همان دورانی که در جنگل بود (1299) شروع به نوشتن خاطرات کرد که میرزا کوچیچ متوجه نوشته های او شد و چون از مشکل بی سوادی خود آگاه بود از مشهدی بالام پاتاوانی خواست که اولین اطلاعات را در اختیار روزنامه زمان جنگل قرار دهد. بگذار زندگی کند
خاطرات زنده یاد بر خلاف دیگر خاطرات جنگل به مسائل داخلی و خارجی و سیاست خارجی ایران نمی پردازد. خاطرات او با لحن و بیانی ساده از جامعه روستایی نوشته شده و مملو از روایت های دست اول جالب از حال و هوای روستاها، مناطق تحت نفوذ و مناطق جنگلی است. زنده برخی موضوعات، برنامه ها و گفت وگوهایی را ضبط کرده است که در کتاب های دیگر زیاد به آن اشاره نشده است. (از جمله مشاهده تأثیر مجروحیت میرزا کوچوک از جنگ با محمدعلی شاه، ازدواج میرزا و …)
روایت زندگی او از آخرین روزهای زندگی میرزا با دیگر خاطرات کمی متفاوت است. عموم مورخان جنگل نوشته اند که میرزا و گائوک آلمانی در راه گیلوان گرفتار برف و طوفان شدند و یخ زدند و سر میرزا را پس از مرگش بریدند، اما زنده یاد روستاییان میرزا کوچک را زنده یافتند و او را نجات داد و میرزا زنده بود که سرش را جدا کردند!
خاطراتی از زندگی او از تمرین سرود ایران به سفارش میرزا کخ
یک روز میرزا دستور داد فردا همه طلبه ها را از شهر بیرون کنند، من هم می آیم. روز بعد رفتیم. تیمسار احمدعلی خان به میرزا خبر داد و آمد. از ویلا دور شدیم. دیدم دست میرزا یک کاغذ است. او به ما دستور داد و گفت ما یک آهنگ نوشتیم، آن را خوب یاد بگیرید و وقتی سر کلاس رفتید آن را با صدای بلند بخوانید و آهنگ را روی پای چپ خود داشته باشید. شروع کرد به خواندن سرود. چون آهنگ من و غلامحسین خان دیلمی مثل زنگ بود به ما یاد داد و همیشه جلوی صف می ایستادیم و می خواندیم. یکی خود میرزا دو روز بالای سر ما ایستاد. سرود را خواند تا با لهجه او بخوانیم. بنابراین وقتی تمرین می کردیم همیشه با آهنگ پای خودمان می خواندیم. اول:
ایران! ایران با عزت و در لباس سعادتت برو ایران برویم یا کشته شوی یا فتح کن و پیروز شو برو ایران! ایران! میراث ساسانی – ایران! در جنگل شیرانی – مهد تمدن کهن – به افتخار کلام شاهانی – برویم یا کشته شویم یا فتح کنیم و فتح کنیم – ایران! ایران! امام عزیز این روح در بدن برآورده می شود – یا تسلیم تو می شویم یا دشمن را برای جنگ نابود می کنیم – می رویم یا کشته می شویم یا به پیروزی می رسیم – به روزت بنگر که سیاه شد – تو هم خدایا به خدایا همه بیاییم یا بگذار سر راهت بایستیم یا دشمن را با جنگ محو کنیم.
شعری دیگر با لهجه متفاوت:
مردم ایران همه از من دورند – ما همه جوان کشورمان هستیم – غم فدای کشورمان – غیر از کفن لباس دیگر نپوشید – ما همه جوانی هستیم، مملکتمان – نکن از فداکاری ما غمگین نباش، کشورمان – برای ایران – زنده است. نام ما – نادر ما به هندوستان – هند کجا و نادر ما …
بعد از چند روز متوالی برای خواندن سرود و تدریس به ویلا آمدیم.
(خاطرات امان الله زنده صفحه 174)
برای توضیح این قسمت از خاطرات خود، دکتر. هومان یوسفدهی: این خواندن و تدریس سرود میرزا کوچوک به نام و یاد ایران مربوط به همان دورانی است که عده ای از روی ناآگاهی یا غرض ورزی او را متهم به تجزیه طلبی کردند و هنوز هم دارند می کنند.
پایان کار میرزا کخ
به محض اینکه وارد برف شدیم اولین گاوک آلمانی در برف ماند و یخ زده نشست. برف و باد مرا به آسمان برد و به شیب طارم افتادم. اسلحه شکسته، پشت کیف و لباس پاره شده و چیزی روی بدنه دیده نمی شود. در برف جدا ایستادم و فریاد زدم یا حسین یا علی. میرزا را در حال افتادن ولی کاملا مجروح دیدم و به پشت سرش نگاه کردم. دیدم پشت کیفش را از روی دوشش برداشت و روی زمین گذاشت و می خواست به سمت گائوک برود که بیهوش شد و افتاد.
از طرفی عده ای از چارپاداران گیلوان با بارهای آرد، نمک و یا چیزهای دیگر راهی گیلان بودند. وقتی آمدند، میرزا را دیدند و شناختند. بلافاصله یک قاطر را کشیدند و بار را رها کردند. میرزا را از برف بیرون آوردند و قاطر بر تن کردند و بر میرزا نمد کردند. مثل مرده یا زنده.
من هم در آفساید بودم. به خدا قسم من را هم ببرند. مرا بر قاطر سوار کردند، پتویی بر سرم انداختند و به خانقاه معروف گیلوان بردند. رسیدیم و مرا به امامزاده عین علی بردند. ما دیگر چیزی از کربلای نقره ای و افرادی که پا جای پای ما سر گدوک گذاشته اند و مشغول دستگیری میرزا هستند، نداریم. چوپانان فوراً قاصدی فرستادند تا به اعلیحضرت اطلاع دهند. به محض ورود به مقبره، زنی گیلوانی در اتاق نشسته بود و نان می پخت. وقتی نان را دیدم، نزد این زن رفتم. با دیدن من بدجوری شروع کرد به صحبت کردن: تو کی هستی، میای اتاق من؟ به من نان بده مقداری پول همراهم بود اما برف سنگین همه چیز را خراب کرد. دوتا لواش گرم بهم داد.
در همین حین دیدم در اتاق اول لباس های میرزا را درآوردند و ظرفی را پر از آب کردند و زیر آن آتش روشن کردند. اما میرزا نمرده بود و دوستان چهارپای او را مالیدند و فریاد زدند: «میرزا» دهان میرزا باز و متحرک بود. آتش زیر تابه می جوشید. لباس های میرزا را دوستان چهارپا پاره کرده بودند و من هم رفتم کنار بخاری نشستم. این زن دید و فهمید که ما مجاهدیم. از من پرسید: این مرد کیست، گفتم: «میرزا کوچک خان»، آن زن دیگر به من سختی نداد.
یک صدا تیر و اسلحه در محل صومعه بلند شد. چه اشکالی دارد رفتم زیر هیزم اگر قزاق شود من آشکار نمی شوم و اگر خانم باشد من آشکار می شوم. دیدم اولین نفری که وارد امامزاده شد خود کربلایی سیلور بود. پس از او تالش و کزک آمدند و شاه مراد نیز آمد. البته من همه آنها را می شناختم، اگر کربلایی آقاگر یا شاه مراد لو می رفتم اذیتم نمی کرد. وارد شدند و دیدند میرزا در تشت آب ولرم افتاده و اکنون نفس می کشد. نقره ای بیان کردند که اندازه خانم با شماره او می آید. شاه مراد گفت: گرفتن میرزا محال است. کربلایی نقره ای گفت: ما زحمت کشیده ایم، اگر بدون میرزا باشیم فایده ای ندارد. اگر رفتیم همه را بکشیم، باید میرزا یا سرش را بگیریم تا خودمان را قانع کنیم که چنین مأموریتی را انجام داده ایم.
کربلایی نقره گفت: کیست که سر میرزا را بگیرد؟ خندان مکلوانی گفت: حاضرم سر میرزا را بگیرم. کربلایی ازگ گفت: زود باش. مک ایلوانی چاقویی را بیرون آورد. موهای یخ زده را از سر و ریش میرزا بلند کرد و چاقو را به گلوی میرزا برد و با مشقت فراوان برید. به طوری که همه از سر بریدن میرزا روی برگرداندند و گریستند و صدای شیون در قبر پیچید. جز نقره کربلایی.
خندان میرغدب سرش را برید، مثل خون از گلوی میرزا تیر چهار قدم برداشت و دست و پای میرزا می لرزید. جسد میرزا در کاسه ای و سرش با خون در بغل به ویلا رفتند. می خواستند از طریق مزرعه تلاش دولاب به سردار مقتدر که ضرغام السلطنه است برسند. اما وقتی کربلایی نقره با سر میرزا از درب امامزاده عین علی بیرون آمد، عده ای از دور اعلیحضرت را دیدند و خبر رسید که دولتمردان آمدند و سر میرزا را در قبر بریدند. موافقم تیر اسلحه از دو طرف شلیک شد. بسیاری از مردم نقره و قزاق کربلا کشته شدند. اما سر میرزا را غرق در خون به ضرغام السلطنه آوردند.
همین که کربلایی نقره و شاه مراد سر میرزا را بردند، ضرغام السلطنه شروع به گریه کرد و به کربلایی نقره ای ناسزا گفت: «چرا سر میرزا را بریدی و او را اینگونه آوردی تا ضرغام راحت شود». السلطنه را به طور خلاصه برای فرمانده لشکر تلگرافی به رشت می فرستد که شاه مراد و کربلایی اگبر علیانی سر بریده میرزا را آورده اند. و سر را با مردان خود به رشت بیاورند.
مردم از هر طرف به رشت آمدند تا سر میرزا را بیاورند. سر میرزا را در صندوقچه ای چوبی گذاشته بودند و روی جعبه را با پارچه سفید پوشانده بودند. صدای گریه و زاری بلند است. سر میرزا که وارد شد با موسیقی ادای احترام کردند.
(خاطرات زنده صفحه 202-205)