اما زندگی پسر مطلعی گرد بسیار غم انگیز شد. ابتدا به کوکائین آلوده شد و سپس با مورفین نابود شد. او را در جعبه گذاشتند یکی از خرابه های میدان شوش بازسازی شد. کجایی آقای دهداری که عاقبت شاگردت را ببینی؟ ببينيد داوود در اوج خواب از آلودگي بريد و براي ادامه زندگي به شمال سرسبز رفت. در آنجا در مازندران به یاد همایون سرطلایی افتاد که اولین بار داود را به آلن راجرز معرفی کرد.
به گزارش هفت صبح، در یکی در رستورانی در تهران قرار گذاشتند و در آنجا آقای عبده اوراقی به او دادند تا با امضای او بازیکن پرسپولیس شود. حالا چگونه داوود باید به پرویزخان اطلاع دهد که از گارد زیبا جدا شده و به سرخپوشان پایتخت پیوسته است؟ همایون کوه را از روی دوش برداشت و گفت: «این کار سخت و دشوار را به من بسپار.» داود از کجا می دانست که پیوستن به تیم محبوب ایران برای او مانند غلتیدن در ابتدای دره ای بزرگ است؟ بعدها فکر کرد که اگر در پاسداری پرویزخان می ماند، زندگی شیطانی بعدی را نمی دید.
ای سگ های خیابان، این زیباترین پسر تاریخ فوتبال این مملکت که از روی ناچاری تو را روی یخ بغل کرد، از کجا می دانست که شیب ها از کجا شروع می شود. دهداری همان شبی که قرارداد پرسپولیس را امضا کرد، به خانه داود شتافت و فقط یک چیز به او گفت: «داوود، برای رفتن به پرسپولیس زود است.» «شاید تو جزو بازیکنان بزرگ سرخپوش نباشی.» تمام شد.
پسری که توسط محمود بیاتی به تیم ملی دعوت شده بود و مقابل تیم رومانیایی بازی می کرد با زنجیر به نیمکت پرسپولیس بسته شد و پس از دو سال و نیم حضور در جمع سرخ پوشان به نگهبان محبوبش بازگشت. اما آلودگی از زمانی شروع شد که او روی نیمکت پرسپولیس بود و نه تنها فوتبالش که دوران جوانی اش در آستانه نابودی بود. انحلال که از اولین بسته ها شروع شد. وقتی هواداران پرسلیس او را بعد از بازیها سوار ماشینهایشان کردند و به مهمانیهای نخبه بردند، او از کجا میدانست که این آغاز فرود او در دام است.
او “کوک” را در این مهمانی های مردانه ملاقات کرد. حالا مثل کبک در میان برف دراز کشیده بود و همه می دانستند چهره زردش چیست. اما تنها روح بزرگ پرویزخان بود که به او رسید، هر چند که هرگز حضور نداشت نبود افزودن یک بازیکن تمرین ندیده و بی انضباط به تیم فیکس، ضعف او را جبران کرده و انگیزه جدیدی پیدا می کند. بچه های نگهبان اعتراض کردند اما دهداری با پرده گفت: باید بازی کند تا بیشتر غرق نشود.
حالا همسر ستاره همان شب او را ترک کرد و فرانسه را ترک کرد. همسر دومش نیز زمانی که متوجه اعتیاد او شد در کنار او نماند. هنگام خواب در یکی یک روز با لباس های صورتی و مچاله شده از خرابه های شوش تا دریا راه افتاد و از نمایشگاه سورتمه پروین در میدان بازداشتگاه بازدید کرد.تیر اما او را نشناختند و بیرون کردند. ای خدای مهربان که نوری که در اوج ظلمت در دل داوود درخشید از کعبه آمد.
داوودی که حالا اینقدر مچاله شده بود کمتر از 30 کیلو وزن داشت و کم کم باید به جمع مستها می پیوست و گم می شد و جامعه می آمد و جنازه او را جمع می کرد. اما نور ناگهانی که از جلوی چشمان داوود تابید فقط به او گفت: «پسرم چه وضعیتی دارد؟» داوود با نور صحبت کرد و با تاسف گفت: «آه، من به پایان خط ویرانی خود رسیدهام.»
اکنون بیش از بیست سال است که داود از نیستی بازگشته و پاک شده است. تمیز تمیز از هر نظر بازنده خالص. کم کم بیشتر شبیه مرد دلشکسته ای شد که در خیابان افتاده بود و مردم فکر می کردند مرده است و برای کفاره به سمتش سکه می انداختند. خداوند روح پرویزخان دهداری را شاد کند که تنها کسی بود که در اوج بیماری به فکر نجات شاگردش مطلعی بود.
در حالی که در بستر مرگ دراز کشیده بود، به مهدی دعا کرد که «ظهور داوود را داشته باشد» و چنین شد که سرهنگ او را در بغله یافت و در خانه اش پناه داد. اما یک روز داوود از او فرار کرد. در اوج تاریکی و تلخی با کمک دوره های ترک اعتیاد از عفونت وحشتناک خود نجات یافت و با همسر سوم خود که اهل ارومیه بود ازدواج کرد و با هم در مازندران زیبا زندگی می کردند.
چه کسی فکرش را می کرد که ماجرای وحشتناک ییل 25 ساله از کشتی ایرانی که قرار بود «کارلین» ما باشد، به اسارت ختم شود. . از ظهور و درخشش تا قتل تصادفی و محکومیتش به زندان و خودکشی چقدر طول کشید؟
شاید کسانی که در مورد نام افراد و نقش آنها در زندگی نظریه پردازی می کنند، در اینجا از جناس “قربانی” لذت می بردند، اما او قربانی عجیبی بود. قربانی شهرت، قربانی یک تصمیم اشتباه. ایثار قربانی جامعه. شاید می توانست تا شب اعدامش در زندان دوام بیاورد، اما از روزی که برادرش از زندان آزاد شد و تنها ماند و احساس کرد که جامعه کشتی او را به کلی فراموش کرده است، با خود گفت: خودکشی و اعدام چه می کند. منظور داشتن؟ با یکدیگر؟
انتهای هر جفت زبانی است که از گلو بیرون آمده و حمامی که بدن عضلانی خود را میشوید. چون مشتاقانه و از سر ناامیدی مطلق به سوی مرگ شتافت، نتوانست تا شب اعدام صبر کند. کاسه صبر پسری که از سال 1386 تا 1390 در کشتی ایران درخشید و انواع گردنبندها را هدیه آورده بود، قبلا در زندان بود. وقتی دوپینگ اولین تبر را به ریشههایش میزند، این دعوای نابهنگام در چاه است تیر بدنش را زد. بابک و برادرش هنگام شنا از شکار در حاشیه کرمانشاه برمی گردند یکی از سدهای محلی با خانواده ای درگیر شدند و بابک پسر 25 ساله ای را با شلیک گلوله به جان هم انداخت.
تنها زمانی که جلوی جنازه حریف ایستاد، حسرت عجیبی در سینه اش بلند شد. به عنوان مثال، در آن روز او از تفنگ شکاری برای ترساندن حریفی که با برادرش محمد دعوا میکرد، استفاده کرد، اما تیر او به سنگ اصابت کرد، کمانه کرد و به قلب جوان بازندهای که مادر هم داشت اصابت کرد. بابک قربانی که با کسب مدال طلای بازی های آسیایی گوانگجو به شهرت رسید، مدال های رنگارنگ دیگری نیز به دست آورد اما زمانی که خبر قتل او در رسانه ها جنجال به پا کرد، ناشنوایان زیادی برای او گریه کردند.
برای پسری که به جای رفتن به المپیک از زندان بیرون آمد. کدام یک از شما شب های جوانی را در انتظار اعدام سپری کردید تا بدانید در زندان چگونه بودید؟ این فاجعه به قدری عمیق و غیرقابل پیش بینی بود که جامعه کشتی تمام تلاش خود را برای درخواست غرامت از خانواده قربانی انجام داد. برخی از آنها حتی به کرمانشاه رفتند. عبدالله محد، ستاره و شاعر ایرانی مصفید کشتی با خانواده داغدار دیدار کرد.
اما خون مقتول هنوز داغ بود و نمی توانستند دست های خود را از طناب بشویند. بابک دو سال پشت میله های زندان ماند. همان عقاب بیست و یکم که رویاهایش به طلای المپیک محدود شد. روزی که «خبر خودکشی قهرمان کشتی بر اثر مسمومیت دارویی» تیتر یک سایت های خبری شد، مادران بیستون نمی دانستند استروئیدی که باعث دوپینگ او شده است را نفرین کنند یا قرص برنجی که باعث خودکشی او شده است؟ جامعه کشتی او را به خاطر رها کردنش، یا عصبیتی که در سینه جوانان آن زمان بود، یا غسال پیری که او را داشت، سرزنش می کردند.
کشتی گیر سیاه بخت و سیهروزی که زمانی علیرضا حیدری از او تعریف کرد، پس از دو مبارزه تلخ در اردو و لیگ، پنج شش مدال طلا برای ایران به ارمغان می آورد و در حالی که بدنش در حمله مسلحانه با کلاشینکف تخلیه شده بود، حکم زندان را می گذراند. ، در حالی که 9 توپ از 32 توپ. به بدنش اصابت کرده بود و بدون مدال جهانی او را به کام مرگ کشاند. فریدون قنبری معروف به گلادیاتور در سال 1359 در شهر کرم به دنیا آمد در حالی که مدال طلای جوانان جهان (هلسینکی 1997) و قهرمانی آسیا (تهران 2004) را بر سینه داشت که پس از این گلوله باران بدنش تبدیل به گلوله شد. آنقدر ضعیف بود که نتوانست زنده بماند و در اوج خلچلی در قبرستان باغ فردوس کرمانشاه به خاک سپرده شد.
در حالی که کارشناسان کشتی او را به عنوان یک استعداد ناب در کشتی ایران معرفی می کردند و او ستاره های جهان مانند جوئل رومرو، ریواز میندورا شویلی، مون آن جائه و بیچناشویلی را در خاک شکست داده بود، به قدری راحت و آسان خود را از دست داد که به نظر می رسید من هستم. هرگز این جگر را نداشتم و جرات نداشت. مرد بی رحم ۸۴ کیلوگرمی که با تیم ایران قهرمان جام جهانی کشتی تهران شد.
اما در صحنه تیراندازی او، اولین تیر وقتی فک او ناگهان برخورد کرد، فکر کرد از ماشین آتش بازی پرتاب کرده اند. سعی کرد از ماشین پیاده شود اما پایش نمی توانست حرکت کند نبود. در یک لحظه گلوله به سمت او شلیک شد و 9 تیر بدنش را مکید و 23 تیر تیر بقیه ماشینش کمی هوشیار بود تا اینکه در بیمارستان بستری شد. اما باعث جریان خون می شود. مردن چه جوریه که زیر صدای مدام آژیر بدنش اینقدر قرمز شد؟ او احساس کرد که مرده است و با خود گفت: «مادر، من پیش تو میآیم»، اما ناگهان معجزه خدا را دید.
یکی گلوله به فک و چهار گلوله به دست او اصابت کرد. یکی تا شانه یکی زیر بازو و دو تا در پهلو. بیش از یک ماه در بیمارستان خوابید. فکش کج بود و نمی توانست دستش را تکان دهد. همسرش وزیر آموزش و پرورش در کنارش ماند و به او کمک کرد تا روی پایش بماند. حالا زنده بود و به لطف سلامتی اش و برای فرار از این حمله خونین به دعا روی آورده بود و شبانه روز فکر می کرد «لابد به دلیلی زنده مانده ام» چرا شکرگزار نباشم؟ اما کمی بعد در حالی که پسر در حال شستشوی صحنه بود، اشک از چشمانش سرازیر شد.