اخبار آنلاین اصفهان – فاطمه کازرونی: هر بار که نام حضرت زهرا (سلام الله علیها) برده می شود، صورتشان از اشک خیس می شود، برخی هق هق می کنند، اشک می ریزند و برخی با چشمانی اشکبار به آسمان نگاه می کنند، گویا خدا هستند هر بار که دردناک نگاه می کنند، می پرسند. برای آزادی. اینجا زندان زنان است و جایی که در جشنی که به مناسبت این ایام در زندان زنان برگزار می شود شرکت خواهیم کرد.

همگی ماسک های سفید یک دست با شماره های زندان گلدوزی شده، با چادرهای رنگی، از جمله چهره هایی که بیشتر از 15-16 سال سن ندارند، و پیرزن هایی با صورت های چروکیده!، اما همه آنها شباهت عجیبی به یکدیگر دارند و آن این است که رنجی که باعث می‌شود در تمام چهره‌هایشان حالتی خاص پیدا کنند، گویی قلبشان پر از شادی است!

سخت است که کسی را خوشحال کنی وقتی تنها مانده است. حالا اینجا میدانی است که زنان در آن جمع شده اند و طبیعی است که این همه احساسات لطیف زنانه در چهار گوشه نمی گنجد و هر نوع شادی کمتر از آن به ارمغان می آورد، شاید به همین دلیل است که برخی حتی در طول استندآپ ادامه دار بی وقفه گریه می کنند. کمدی

ممکن است باور نکردنی باشد که بسیاری از آنها مورد استثمار قرار گرفته اند، یعنی به جای شوهر، پدر، برادر یا شخص دیگری جنایت را پذیرفته اند یا به این دلیل اعتراف کرده اند: “تو زن هستی، آنها اجازه می دهند.” به سرعت برو.

یکی به آرامی از زنان فاصله می گیرد و در حالی که چادرش را روی سرش می چیند، کم کم به جایی می رسد که ما نشسته ایم. او 250 میلیون تومان از بدهی هایش را پرداخت کرده اما هنوز تا آزادی فاصله دارد. با عصبانیت بر لب و اشک در چشمانش می گوید که میلاد حضرت زهرا (س) مصادف با میلاد پسرش بوده است. وقتی از او می پرسم فرزندش چند سال دارد، می گوید: «به زودی یک ساله می شود، چهار ماه است که او را ندیده ام. من اجازه نمی دهم او را به اینجا بیاورند. نمی‌خواهم خاطره زندان، حتی ناخودآگاه، در قلبش بماند.»

مقصر اصلی در دسترس نیست!

این یک زندان متفاوت است، به گفته مقامات، اکثر زنان در اینجا حضور دارند. آنها به دلیل بی اطلاعی از مسائل قانونی و عدم آگاهی از قانون گرفتار شدند. ممکن است باور نکردنی باشد که بسیاری از آنها مورد استثمار قرار گرفته اند، یعنی به جای شوهر، پدر، برادر یا فردی جرم را پذیرفته اند یا به این دلیل اعتراف کرده اند: “تو زن هستی، به سرعت آزادت می کنند”، برخی گفته اند. چک کشیده، اما مقصر شخص دیگری است. برخی قربانی تجارت مواد مخدر شده اند. در نهایت مهربانی و عطوفت زنان به آنها کمک کرد حتی اگر مقصر اصلی در دسترس نباشد!

فضا غم انگیز است. هر بار یکی با هلهله و دست دادنشان به همراه من لبخند تلخی می زنند، گویی اندکی شادی، تار غم را که بر دلم می نشیند، «زخم» می کند. انگار خبری نیست که او را خوشحال کند، اما در میان این غم، نور امید هم هست. وقتی مجری مراسم از امید، از حضرت زهرا(س) و از شرکت ایمان به رستگاری از راه توکل به خدا برایشان می گوید، انگار لحظه ای چهره شان زنده می شود. با نور امید می درخشد.

یک برنامه آموزشی شاد که ترکیبی از ورزش و موسیقی است حال و هوای سالن را تغییر می دهد. زندانیان زن عقب ایستاده به جلوی صحنه می آیند، روی زمین می نشینند، با خوشحالی کف می زنند و احساسات خود را ابراز می کنند.

ماجرای دیداری دیگر از زندان زنان / اینجا همه چیز به «آزادی و امید» ختم می‌شود.

در اینجا لطافت همزمان با زبری می‌وزد. یکی زندانیان دیگر نزد من می آیند. او به سختی 18 سال دارد، از حسرت فرزندش هم می گوید و با خودم فکر می کنم چهره این کودک غمگین با وجود اینکه خودش مادر یک بچه است، ممکن است قربانی کلاهبرداری شده باشد.

جایی که لطافت و جدیت در هم می آمیزند

در ندامتگاه وظایف متنوع است: مراقبت از مادران باردار یا دارای فرزندان کوچک و مقاومت در برابر روحیات لطیف زنانه که دائماً در هم می شکند، در حالی که خود زنی با احساسات مادرانه و شاید حتی مادر یک کودک باشید. تلاش برای آموزش زندانیان و ایجاد حس امیدواری به مسئولین اینجا دشوار است، اما آنها ذهنی باز دارند. با همان چهره شادی که با ما و زنان زندانی صحبت می کنند، اینجا قدرت زن جلوه دیگری پیدا می کند، نوعی آمیخته لطافت و جدیت.

دلم برای همه آنها تنگ شده بود و در عوض دلم برای فرزندم، پدرم، مادرم، خواهرم تنگ شده بود و هر روز صبح با صدای جیر جیر گنجشک های لانه ساز در درختان سرو خانه همسایه و حتی صدای کلنگ از خواب بیدار می شدم. در قلب شهر، سرچشمه رودخانه خشک، آلودگی و…

در اواخر مراسم ولادت، تلاوت شروع می شود، سالن پر از نام حضرت علی (ع) می شود، نام او را با جان و دل فریاد می زنند، در و دیوار با نام ملا علی (ع) می لرزد. شاید صدای «نادعلی» باشد. دیوارهای زندان ناامیدی خود را می شکند و جشن با احساسی از “آزادی و امید” متفاوت از آغاز مراسم به پایان می رسد.

با رفتنم، نگهبان از من می پرسد: «جلسه ای داشتی؟» یک لحظه دلم فرو می ریزد! چه حس سخت و ترسناکی است، آرام آرام سرم را تکان می دهم و تعظیم می کنم. پلیس نام من را از لیست مهمانداران خط می زند و در را پشت سر ما می بندد. بی اختیار نفس عمیق و آزاد می کشم، انگار هوای پشت زندان با اینجا فرق می کند، حتی اگر موقتا آنجا باشم.

ناخودآگاه غم بر دلم نشسته است. برای آن پیرزنی که روسری‌اش را محکم بسته بود و چشم‌هایش سرخ و نمناک بود، برای خانمی که مدام چادر روی صورتش می‌بست، برای آن دختر 15-16 ساله‌ای که در چشمانش نمایانگر غم و اندوه ما بود، به امید و در لبخندهایشان و برای اشک های بی وقفه ای که اصلاً فروکش نکردند و برای همه کسانی که در قرنطینه، پشت میله ها و درهایی بودند که اجازه عبور از آن ها را نداشتیم.

دلم برای همه آنها تنگ شده بود و در عوض دلم برای فرزندم، پدرم، مادرم، خواهرم تنگ شده بود و هر روز صبح با صدای جیر جیر گنجشک های لانه ساز در درختان سرو خانه همسایه و حتی صدای کلنگ از خواب بیدار می شدم. در دل شهر، سرچشمه رودخانه خشک، آلودگی و…

«همه زیبایی ها از جایی به نام زندان نیز زیباتر و زیباترند. ناخودآگاه این روزها سرم را رو به آسمان دود گرفته نصف جهان می کنم و در دلم آرزو می کنم به زودی “آزادی” بخشی از تمام زنانی شود که امروز دیدم، از نوجوان تا پیر در زنجیر گنجشک هایی که رویا می بینند. هر روز گرفتار می شوند. آنها پرواز می کنند و با صدای جیر جیر به لانه گرم خود بین خیابان های سرو باز می گردند!

اخبار مرتبط

ارسال به دیگران :

آخرین اخبار

همکاران ما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *