دکتر. محمدعلی محمودی می گوید با استفاده از تداعی می توان بین دنیای عینی و دنیای ذهنی شخصیت ها ارتباط برقرار کرد و جریان پیوسته ذهن را از حافظه و ذهنیت به خاطره و ذهنیت دیگری ترسیم و توجیه کرد. تصویر بر اساس این رویکرد، می توان از تداعی ایده های ساده، ایده های پیچیده ایجاد کرد. شهیارمندانی پور با این مجموعه اتفاق خوبی را رقم زده است. مجموعه داستان ماه نیمهشب مجموعهای از تداعی رنگها و بوها و همچنین خاطرات و طعمهای مختلف روایت است که با کلمات جان گرفته و چیده شدهاند. پیوند در ماه نیمروز منجر به یادآوری و زنده شدن وقایع گذشته در ذهن، ماندن خاطرات و سفر به هزارتوهای ذهن و بازگشت به ذات انسان در دامان طبیعت می شود. خواه این بازگشت انسان اسطوره ای باشد یا زمانی، تاریخی یا حتی افسانه ای، و خواه در مورد عینیت بخشیدن و ثبت لحظات زمان حال باشد. آیا مردم طبیعت وحشی خود را در طبیعت جستجو می کنند؟ یا تلاشی برای بازگشت به همان حال و هوای قدیمی و کهن الگوهای رفتاری که در طول قرن ها پیچیده تر شده اند. ماهیت کتاب جنگ و درد است. درد انسانی، پلنگی که دختر کوچک شکارچی را شکار کرد و خورد. «چرا لامسب نزدیک توست؟ فریاد زد که امکانش نیست… ممکن نیست. “گوشت فرزندم در تنش است… خون فرزندم در رگ هایش جاری است.”
جنگ انجمن در طول تاریخ، از انسان های اولیه تا قرن حاضر چیست؟ فروید میگوید که تداعیها همیشه با نگرشهای درونی مهم ذهن شکل میگیرند که در لحظه وقوع آنها برای ما مشخص نیست… آیا شکارچی باید بگذرد یا احتمالاً به دنبال انتقام خونین است. در این لحظه یک نبرد واقعی رخ می دهد که برای شکارچی مانند یک رویا است. رویایی که در اعماقش بوی حقیقتی انکارناپذیر می دهد. جنگ بین طبیعت و انسان وجود دارد. و فلسفه عمیق مرگ جنگ و مرگ تضادهای دوگانه هستی نامتناهی و گذشته به عنوان بخشی از ایمان بشری هستند که پازل این مثلث را کامل می کنند. ماندنی پور در پرسیدن این سوالات استاد است. سوالاتی که ذهن مخاطب را درگیر می کند. شخصیت هایی ظهور می کنند که با خودشان در تضاد هستند. در دوراهی که گاهی جوابی جز شکست و پسرفت نیست. ایستادن سر یک چهارراه آیا کشتن درست است یا گذشته؟ ذهن نویسنده در این لحظه باید چه واکنشی نسبت به این اتفاق داشته باشد؟ آیا ماندنی پور آگاهانه سعی در کشف تداعی آزاد دارد که بیانگر زندگی بشریت در دامان طبیعت از آغاز خلقت باشد؟ یا اینکه این اتفاق ناخودآگاه و در قالب تصویری از تخیلات او گذشت. یک جا پلنگی بود که طعم گوشت انسان را چشیده بود و در جای دیگر مردی بود که آرام آرام مرده بود. این دو مانند دو راز در تاریکی سنگ ها از دیدگان پنهان بودند. شهریار ماندنی پور نوشت فراموش کرده ایم. “عشق و جولان عشق در ذهن پیرمردی که هنوز محتاج عشق و امید به سارای خیالی است، پای پدران و مادران ما به خوشه های ذرت و کفاشیان رحم نکرد.” و آن تکه ابر سفید، که از راه دور بدون فلاش آمد، کمکی نکرد. به کفش هایش نگاه کن سارا زمینی و آفتابی است، با تکه های سبز، و من جرات نکردم بگویم.
تداعیها در مغز نشاندهنده احیای تصاویر و رویدادهای مختلف است، گاهی با زبانی کهن و گاهی با زبان یا نثر شاعرانه در توالی و تعامل، سطرهای درخشانی را برای مخاطب به جای میگذارند و کلمات مانند تیرهایی هستند که مغز را هدایت میکنند. و تسخیر قلب او هدف می گیرد و دکمه ناخودآگاه خواننده را فشار داده و روشن می کند. خواننده هنگام خواندن ماه نیمروز تصاویری را می بیند که او را به یاد تصاویر دیگری می اندازد که در ناخودآگاه او فعال شده است. “انسان در کشور خود غریبه است.” این جمله از “زیگموند فروید” نویسنده روانکاوی و متفکر مشهور اتریشی درباره ناخودآگاه می آید. ناخودآگاه رفتار شخصیتهای این سریال تنها به این دلیل در ذهن و رفتار ما تجلی مییابد که در تجربیات قبلی ما به یکدیگر مرتبط هستند: رفتار پیرمردی که عاشق سارا شده یا شکارچی یا حتی هواپیما یا سربازی که صورتش زخمی شده یا نوزاد بی گناهی که مادرش را از دست داده است و زن حامله ای که مورد آزار روانی قرار می گیرد. در ناخودآگاه همه این افراد دردی عمیق و پنهان نهفته است که به تنهایی می رسد
و غمگین؛ و بالاتر از همه ترس از دست دادن که در هر کدام به عصیان تبدیل شده و طعم مرگ را می دهد. سارا، رنگها وقتی میمیرند چقدر تازه میشوند. بوی… و هنوز بوی بابونه می دهد. صدات رنگ داره سارا رنگ آبی فراتر از بهار. ماندنی پور سعی می کند با تداعی های مختلف در ذهن شخصیت ها نفوذ کند. تضادهای رفتاری درونی آنها را از بین می برد. او در برخی از قسمتهای روایت از جریان سیال ذهن با عمق جریان ذهنی شخصیتها استفاده میکند که آمیزهای از ادراکات حسی و افکار آگاهانه و نیمه آگاهانه است و خاطرات، عواطف و تداعیهای تصادفی را بیان میکند. نتیجه این انجمن ها تداعی هایی که حاصل یک ذهن پیچیده و چندلایه است.
ماندنی پور با رهایی ذهن از نظارت آگاهی، شروع به اکتشافات پنهان در هزارتوهای ذهن می کند. آدمهای داستانهای مربوط به ماه نیمروز و رنگ آتش و آتش و گل نیمروز چیزی بیش از خیالپردازی و تصورات ناشی از احساسات متفاوت دنیای خشن و بیرحم ما نیستند. موضوع تداعی گرایی بررسی این تصاویر ترکیبی در این مجموعه داستان بود. با این حال، ایده ترکیبی لزوماً شبیه هیچ یک از ایده های ساده نیست. این اجرای ترکیبی را می توان در مه جنگل های بلوط و جایی/دره حس کرد و حتی اگر تابوت هم نداشته باشد به کیفیت ادراکی و کیفیت ذهنی مخاطب می افزاید. مادر یکی از داستان های مجموعه، با ظهور ناگهانی سه مرد ناشناس مواجه می شویم. سه مرد عجیب و مرموز که در میان مسافران هواپیما هستند و مرگ مسافران را با خود به همراه دارند. سه مرد سیاه چشم، چشم سفید و چشم آبی. این سه مرد چه پیامی را به مسافران منتقل می کنند؟ در اینجا مفاهیم به اشکال مختلف در ذهن هر مسافر و حتی مخاطب ایجاد می شود. گاهی این تداعی ها به صورت افسانه در ذهن است، گاهی مقدم بر یک واقعه تاریخی یا ایجاد خاطره ای همراه با ترس. با دیدن این سه نفر یاد چه فیلم، خاطره یا مفهومی می افتند؟ هیچ قطعیتی وجود ندارد و درک آنها تنها بر اساس موقعیتی است که در آن سردرگم هستند. این اتفاق کاملاً ناخودآگاه ترس عمیقی را در ذهن او ایجاد می کند. سقوط هواپیما با آنها چه می کند؟ ماندنی پور با زیرکی همه آنها را در وضعیت نابرابر مرگ و جنگ قرار می دهد بدون اینکه اشاره ای به مرگ کند. انسان را در موقعیتی پوچ و به دور از هرگونه قطعیت قرار می دهد. یا در داستانی دیگر، تصاویر شخصیتی پیچیده و تصاویر و تداعیهای پیچیدهتر مرد برنزی درمه و چوبهای بلوط، شخصیتی بینام که هویتش گورستانی است که در آن خود را خسته میکند و رابطه مستقیمی با مرگ دارد. . و این مهم اینگونه بیان می شود: رمان گاه بی تفاوت، تنها و پر سر و صدا هرابال. همانطور که جرقه های کتاب ماه ظهر، انفجار دینامیت احساسات ما، شعله ور می شود. سپس این وقایع ذکر شده به مجموعه ای از احساسات خوشایند و (بیشتر) ناخوشایند تبدیل می شوند و این موضوع لحظه حال ما را تغییر می دهد. بنابراین تداعی یک خاطره یا حتی یک مونولوگ یا دیالوگ در مجموعه داستان های نیمروز صرفاً یک تصویر ذهنی و بدون هیچ احساسی نیست، بلکه هر خاطره ای حامل یک مؤلفه احساسی است. که یک خاطره، یک احساس در درون ما زنده می شود. به طور کلی می توان نتیجه گرفت که از طریق تداعی خاطره یا اسطوره یا تاریخ و تصاویر جنگ به تداعی عاطفی می رسیم. نیمروز مرگ تمام شخصیت هایی را که در متن زندگی کرده اند تداعی می کند و از طریق این تداعی ها مرگ به وجود می آید و مخاطب کم کم در ذهن خود فضایی برای مرگ ایجاد می کند و با هر داستان سریال مرگ را بازآفرینی می کند. بینش بصری نویسنده از زبان شامل شخصیت، رویداد و مکان است که تداعی هر تصویر را برمی انگیزد، ما را به متن هر داستان می برد و رویدادهای آن را لایه به لایه از طریق زبان خوش ساختی که ماندنی استاد ماندنی است، آشکار می کند. در مرتب کردن کلمات استاد است. با او آنها مانند توله سگ های آموزش دیده و آموزش دیده ای هستند که نویسنده آن طور که نویسنده می خواهد روی کاغذ سفید می رقصد.
نعمت مرادی