فیلم «زندگی های گذشته» ساخته کارگردان کره ای سلین سونگ این موضوع بزرگ جامعه جهانی را در قالب ملودرامی عمیق و غم انگیز در لایه های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی قرار داده است. او خود نویسنده و مهاجر به کانادا است.

به گزارش نماامگ، عشق جوانی و سرکوب ناپذیر بین هاه سونگ و نورا با مهاجرت این خانواده کره ای به کانادا ناگهان به پایان می رسد و خانواده نورا که پدر و مادرشان هر دو نویسنده هستند، سرزمین مادری را ترک می کنند تا به آرزوهای بزرگ برسند.

این فیلم داستان پدر و مادر خانواده را ادامه نمی دهد. قهرمان داستان اکنون نورا است که زندگی جدیدی را در آمریکا با نام جدیدی که برای خود انتخاب کرده و به دنبال خواسته های مادرش و به دنبال جوایز نوبل و پولیتزر آغاز کرده است.

12 سال پس از این مهاجرت، این دو جوان عاشق یکدیگر را در شبکه های اجتماعی پیدا می کنند، اما نورا که زندگی خود را وقف رسیدن به آرزوهایش کرده است، به این رابطه پایان می دهد و ملاقات های بعدی زمانی است که سانگ برای دیدار نورا به نیویورک سفر می کند. همسر نورا نیز به دیدار او می رود. در صحنه ای در ابتدا و انتهای فیلم، دو ناظر کنجکاو نورا، شوهرش و عشق قدیمی اش را در حال صحبت در یک کافه می بینند و می خواهند حدس بزنند این سه نفر چه نوع رابطه ای با یکدیگر دارند. حدس هایی که همه اشتباه هستند. اما انگار فیلم می خواهد داستان واقعی این سه نفر را برایمان تعریف کند. نورا برای رسیدن به آرزویش که در واقع آرزوی مادرش است، به هر قیمتی شده خود را به سمت تحقق این آرزو می کشد و از درگیری های درونی خود چشم پوشی می کند. این درگیری‌ها را در جایی از فیلم به وضوح می‌بینیم که شوهرش آرتور به او می‌گوید: آیا می‌دانستی هنوز به کره‌ای خواب می‌بینی؟ من هنوز حتی یک بار هم خواب تو را به انگلیسی ندیده ام.

زبان جزء اصلی فرهنگی انسان است و ژاک لاکان در جایی می گوید: عشق پدیده ای غیر مادی است که فقط زبان ایجاد می کند و وقتی گفتار تمام می شود عشق نیز پایان می یابد. همسر نورا می خواهد کره ای یاد بگیرد تا بتواند رویاهای نورا را بفهمد. او آشکارا می گوید که فکر می کند نورا به اندازه کافی او را دوست ندارد و آنها یک حس مشترک انسانی واقعی با یکدیگر ندارند و فقط چیزهایی مانند هم اتاقی بودن در خانه هنرمندان و ماندن در آمریکا و نیاز به گرفتن گرین کارت. و همکار بودن در کنار هم

اوج احساس ناامیدی همسر نورا در انتهای فیلم نشان داده می شود که نورا و دوست قدیمی اش چنان غرق در گفتگو هستند که انگار شوهرش آنجا نیست. در ابتدای فیلم دو تماشاگر کنجکاو از خود می پرسند که چرا هیچ کدام با مردی که کنار میز نشسته صحبت نمی کنند؟ اتفاقی که در صحنه پایانی فیلم می افتد بازگشت گریه نورا به آغوش شوهرش و خانه اش در نیویورک است تا بتواند خواسته های مادرش را دنبال کند و از خواسته های خودش بگذرد.

در صحنه خداحافظی نورا و سونگ، برای چندمین بار به داستان افسانه «این یان» در فیلم اشاره می شود. طبق این افسانه که به باورهای شرقی مردم کره برمی گردد، برای ازدواج زن و مرد باید در زندگی گذشته 8000 لایه ارتباط بین آنها برقرار شود. او از نورا می پرسد که آیا در زندگی بعدی مان همدیگر را ملاقات خواهیم کرد؟ و نورا که زیاد به این افسانه اعتقاد ندارد پاسخ می دهد: نمی دانم.

او در جایی دیگر در ابتدای دوستی با همسرش، این افسانه را فقط یک اغوای زنانه (کلامی) برای شروع رابطه توصیف می کند. مفهومی که به ماهیت کلامی ایجاد رابطه عاشقانه اشاره دارد و از قضا می تواند به مفهوم واقعی عشق نزدیکتر باشد. در حالی که در فضای مادی عشق که یک خانه روشن نیویورکی است، این عشق مادی خواسته های مادی مانند جوایز ادبی، گرین کارت و زندگی در سرزمین آمریکا را دنبال می کند، از مفهوم قبلی جدا می ماند و از رسیدن به آن ناکام می ماند. همان شکستی که همسر نورا در اعماق وجودش احساس می کند و آن را در وجود نورا نیز می بیند. آیا سلینگسون می خواهد در این فیلم به ما بگوید که جنبه مادی عشقی که مهاجران در سرزمین دیگری به دست می آورند آنها را از جنبه واقعی جدا می کند. عشقی که در وطن از دست می دهند آن را بیهوده می کند؟

هدف کارگردان هر چه که باشد، فیلم از موفقیت ها و شکست های مهاجرت به ما گفته است. دستاوردهایی که در مهاجرت نصیب مهاجران می شود و بهایی که با جدا شدن از زبان، فرهنگ و دوستی هایی که پشت سر گذاشته اند می پردازند.

سوال مهم دیگر این است که آیا نویسنده این فیلمنامه که خودش آن را کارگردانی کرده است، مرثیه ای بر داستان زندگی خود نوشته و حالا که معروف شده، از موفقیت ها و شکست هایش با ما صحبت خواهد کرد؟

اخبار مرتبط

ارسال به دیگران :

آخرین اخبار

همکاران ما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *