گاهی اوقات داستان هایی در کتاب های درسی وجود داشت که از خواندن آنها رودهبر می شدیم. داستان هایی مانند کباب غاز محمدعلی جمالزاده و داستان عینک من رسول پرویزی.
پسری که با آب و تاب تمام قصه عینکی شدنش را میخواندیم و عینکیها هم شاید با آن خیلی همذاتپنداری کرده و توصیف زمانی که بار اول با عینک به دنیا نگاه میانداخت برایشان بسیار قابل درک بود. این قصه را رسول پرویزی در سال ۱۳۳۶، حدود ۶۶ سال پیش در مجموعه «شلوارهای وصلهدار» منتشر کرده بود.
امروز (8 آبان)، چهل و ششمین سالگرد درگذشت رسول پرویزی است؛ وی در سال 1298 در تنگستان استان بوشهر به دنیا آمد وی در آبان سال 1356 در سن 58 سالگی در شیراز درگذشت و در حافظیه به خاک سپرده شد.
تحصیلات ابتدایی را در شیراز به پایان رساند و تا سوم راهنمایی در شیراز تحصیل کرد. در این مدت با مشکلات زیادی مواجه شد و از ادامه تحصیل منصرف شد. سپس به عنوان کتابدار و معلم در مدرسه سعادت بوشهر مشغول به کار شد. در سال 1315 دیپلم ادبی گرفت و مجدداً به عنوان منشی در بوشهر مشغول به کار شد.
پس از مدتی به تهران رفت و تا سال 1341 در شرکت های مختلف مشغول به کار شد. رسول پرویزی سیاستمدار و داستان نویس دهه 1320 و 1330 بود. وی نماینده حوزه انتخابیه دشتستان در مجلس شورای ملی بود و برای دوره هفتم در مجلس سنا حضور داشت.
رسول پرویزی سالها در نشریات نوشت و اولین مجموعه داستان خود را با عنوان شلوارهای وصلهدار در سال 1336 منتشر کرد. این مجموعه معروف ترین و موفق ترین اثر اوست. این کتاب شامل 20 داستان کوتاه یا خاطره است که در قالب طنز، به زبان ادبی- محاوره ای و به سبکی ساده و شیوا نوشته شده است و عنوان کتاب نیز برگرفته از داستانی به همین نام است.
دومین کتاب او با نام «لولی سرمست» در سال 1346 منتشر شد و با استقبال خوبی روبرو شد. بعدها به علت تصدی مناصب حکومتی نوشتن را ادامه نداد.
پرویزی در سالهای پایانی عمر خود بینایی یک چشم خود را از دست داد و از آن پس از نوشتن دست کشید.
من اصلا نویسنده نیستم
منوچهر آتشی، شاعر و منتقد ادبی در شماره چهارم مجله بایا درباره همشهری خود رسول پرویزی می نویسد: «وقتی رسول پرویزی «شلوارهای وصلهدار» را درآورد، در اوایل 20 سالگی بود و عرصه داستان نویسی تقریباً خالی بود. البته نیمای بزرگ و هدایت کارهای بزرگشان را به بازار میدادند و جمالزاده پیشتاز – فقط پیشتاز – بود و داستانهایی مثل «فارسی شکر است» نقل مجالس بود و مثلاً میشد گفت که امثال پرویزی بیشتر نظر به جمالزاده داشتند. چون ساده و کمژرفا مینوشت و پیگیری و گرتهبرداری از او آسان بود… به خاطر دارم که روزی در تهران در منزل پرویزی (که حالا دولتی شده بود و نماینده مجلس بود) با چوبک نشسته بودیم. من خودم در آن زمان بر این عقیده بودم که نثر پرویزی بیشتر برای تنگسیر مناسب است و علاوه بر این، عوارض و ضمائم زیادی ندارد. پرویزی در کمال فروتنی گفت که: این حرفها را نزن جوان! من اصلاً نویسنده نیستم. گاهی از سر تفنن قلمی میزنم ولی چوبک نویسنده حرفهای و کاملی است. برای درک اهمیت نوشتن داستان های جدید باید داستان های دیگر چوبک را بخوانید.
نویسنده ای که روز به روز خلاقیتش را از دست داد
حسن میرعابدینی، پژوهشگر در کتاب «صد سال داستان نویسی ایران» درباره رسول پرویزی میگوید: «داستانهای پرویزی به صورت مجموعه شلوار وصلهدار (1336) منتشر شد. داستانها یادآور نویسندهای است که میخواست «از قلم تیشهای بسازد و اجتماعی را که در آن کودکان هم تأمین ندارند، بکوبد». اما چون اهداف پوچ سیاسی ناکام ماند، برای رهایی از ریاکاری و ناامیدی روزگار به جستجوی آرامش گمشده دوران کودکی خود رفت. و به سبک جمالزاده با نثری ساده و شیرین و با ذوقی مفرح ماجراهای کودکی، فقر خانواده، تندخویی پدر و ذلت و تاریکی در محیط مدرسه را روایت می کرد. داستان ها توسط پسری روایت می شود، از توصیف طنز آمیز وحشت مدرسه و ضرب و شتم معلمان و مدیران تا توصیف ناامنی های اجتماعی و تبعیض.
بهترین آنها شرح ماجراهایی است که برای خودش اتفاق افتاده است، مثل «قصه عینکم» که به کتابهای درسی هم راه یافت، یا «شلوارهای وصلهدار» که هجوی گزنده از مدرن کردن اجباری جامعهای فقیر و گرفتار است: با اجرای قانون اتحاد شکل لباس مردان و کوتاه شدن سرداریها به شکل کت، وصله شلوارها آشکار میشود و ماجراهایی شاد – غمگین پدید میآورد. یا «سه یار دبستانی» که وصفی از نخستین عشق سالهای نوجوانی و روحیات جوانان رمانتیک و هجرانطلبِ سالهای قبل از شهریور ۱۳۲۰ است.
نویسنده در این داستانها موفق میشود حال و هوای یک دوره را به خواننده انتقال دهد. برخی از داستانهای کتاب نیز شرح دیدهها و شنیدههای راوی است، مثل «زارصفر» و «شیرمحمد» که هرکدام حکایت مردانگی و خشونت مردم تنگستاناند. پرویزی در آخرین داستانهایش به موعظههای اخلاقی میگرود و ذوق سرگرمکنندگیاش را از دست میدهد، مثل «درویش باباکوهی آرام مُرد» که جوانان سرگشته را به عرفان میخواند.
پرویزی، این راوی خوش اخلاق، روز به روز توانایی های اخلاقی و هنری خود را از دست می دهد و عرصه های محدودتری از زندگی را توصیف می کند.
پرویزی، این راوی خوش اخلاق، روز به روز توانایی های اخلاقی و هنری خود را از دست می دهد و عرصه های محدودتری از زندگی را توصیف می کند. در داستان های لولی سرمست (1346) کمتر طعم سرگرم کننده داستان های اولیه نویسنده به چشم می خورد. بر از بین رفتن مظاهر گذشته شیراز عطرآگین، با حسرتی شیدایی نوحهسرایی میکند. ضعف مضمون و نثر در «لولی سرمست» حکایت از پایان دوران خلاقیت او دارد.
پرویزی نتوانست داستان کوتاه برجسته ای بنویسد، اما از داستان «شیرمحمد» (سخن 1332)، بازآفرینی زندگی و مبارزات تنگسیری که برای احقاق حقوق خود به مبارزه فردی با مقامات حکومتی می پردازد، استفاده شد. زمینه ای برای خلق رمان تنگسیر صادق چوبک در ادبیات. ایران معاصر قابل توجه است.
برشی از داستان معروف «قصه عینکم»
«قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه _خدا حفظش کند _ هر وقت برای من و برادرم لباس میخرید، نالهاش بلند بود. متلکی گفت که دو برادری مثل علم یزید میمانید، دراز دراز، میخواهید بروید آسمان، شوربا بیاورید. در مقابل این قد دراز، چشمم سو نداشت و درست نمیدید بیآنکه بدانم چشمم ضعیف و کمسوست، چون تابلو سیاه را نمیدیدم بیاراده در همه کلاسها به طرف نیمکت ردیف اول میرفتم.
در خانه اغلب سر میز ناهار یا شام می ایستادم و چشمانم چیزی را نمی دید. پایم داخل لیوان، بشقاب یا کوزه آب میشود، آب میریزم یا کاسه را میشکنم. سپس آنها عصبانی می شدند، نمی دانستند و نمی فهمیدند که من نیمه کور هستم و نمی بینم. پدرم همیشه بد می گفت. مادرم مرا سرزنش کرد و گفت: تو مثل شتر افسار گسیخته هستی. شما شلخته هستید و درست مثل بیل، هپل و هپو. به جلو نگاه نمی کنی، شاید چاه جلوی تو بود و تو در آن افتادی. متاسفانه حتی نمیدونستم نیمه کورم، فکر میکردم همه مردم اینقدر میبینن! در قلبم خودم را به خاطر احتیاط قدم زدن سرزنش کردم. این چه وضعیتی است؟ “همیشه چیزی اتفاق می افتد و یک رسوایی رخ می دهد.”
در قسمت دیگری از همین داستان آمده است: یکی از این مهمانان پیرزنی است. [ی] کازرونی بود. کارش نوحه خوانی زنان بود، مناجات می خواند. اتفاقاً صمیمی و خوش زبان هم بود. ما بچه ها خیلی دوستش داشتیم. از آنجایی که او با کسی برخورد نمی کرد، اما صادق بود و اشتباهات دیگران را درست در مقابل او می گفت، ننه او را بسیار دوست داشت. خلاصه مهمان عزیزی بود، کتاب دعا، کتاب جودی و این همه کتاب مرثیه و مرثیه همراهش بود. آنها همه این کتاب ها را در یک بسته قرار دادند. عینک هم داشت. از آن کوزه های قدیمی بادامی شکل. البته عینک قدیمی بود. آنقدر قدیمی بود که قابش شکسته بود، اما پیرزن به جای دسته قاب، سیمی به سمت راستش وصل کرده بود و یک نخ قند کشیده و چند بار دور گوش چپش پیچیده بود.
من دعوا کردم و یک روز که پیرزن آنجا نبود، وارد اتاقش شدم و اول کتابهایش را به هم ریختم. سپس از روی بغض و ناآگاهی عینک مورد نظر را صرفاً برای تفریح از جعبه بیرون آوردم. تصمیم گرفتم با این قیافه مسخره خواهرم را مسخره کنم.
اوه، من هرگز آن را فراموش نمی کنم. برای من لحظه عجیب و بزرگی بود. به محض اینکه عینک به چشمانم رسید، جهان ناگهان برایم تغییر کرد. همه چیز برای من تغییر کرده است. یادم هست یک بعدازظهر پاییزی بود. خورشید رنگ پریده و زرد بود. برگ درختان یکی یکی مانند سربازان تیر خورده افتادند، تا آن روز جز انبوهی از برگ های درهم از درختان چیزی ندیدم، ناگهان برگ ها را یکی یکی دیدم.
منبع: ایسنا