دو سال پس از انتشار کتاب “پسر بچه ۶۰ ساله” توسط حمید جبلی، امروز نمایش “سوسمار” به نویسندگی او بر روی صحنه قرار میگیرد. باید ببینیم که در سن ۶۵ سالگی، آیا هنوز همان شادی کودکانه را دارد یا در میان گرد و غبار زمان در سوسمار فرو رفته است…
نمایش “سوسمار” به نویسندگی حمید جبلی و کارگردانی رحمت امینی از امروز – ۶ شهریور – در تالار چهار سوی مجموعه تئاتر شهر به روی صحنه میرود. این نمایش با بازیگرانی همچون بهار مشیری، ابوذر ساعدی، فرزاد برهمن، عرفان معصومی و نوید جهان زاده برگزار میشود. اگرچه نام حمید جبلی به عنوان بازیگر اعلام نشده است، اما احتمالاً به احترام مخاطبان که غالباً به خاطر او میآیند، او نیز در لحظاتی حاضر خواهد شد.
در این نمایش، نویسنده به یاد دوران کودکی خود در ۶۵ سالگی است و انتظار میرود آنچه که در ذهنش زنده است را در این نمایش به تصویر بکشد. این متن پیش از اجرا نوشته شده است، بنابراین نمیتواند درباره متن، کارگردانی یا بازیگران “سوسمار” باشد، اما میتوان حدس زد که درباره نویسنده است.
نکته جالب این است که همکار و دوست دیرین حمید جبلی، یعنی ایرج طهماسب، نیز نقاشیهای خود را در گالری ثالث با عنوان “هیجان نقطه و خط” به نمایش گذاشته است.
دو سال پیش حمید جبلی کتابی با عنوان: “خاطرات یک پسر 60 ساله” دو سال پیش یادداشت هایی به این بهانه نوشته شد:
حمید جبلی نوجوانی یک هنرمند ۱۴ ساله بود که در سال ۱۳۵۱ فعالیت خود را در کانون هنر شروع کرد و در سال ۱۳۵۷ وارد عرصه تئاتر شد. وی از اوایل دهه ۶۰ با بازی در مجموعه تلویزیونی “محلۀ برو بیا” در تلویزیون ایران فعالیت خود را آغاز کرد. اما بزرگترین شهرت و شناخت عمومی او به خاطر ایجاد شخصیت “کلاه قرمزی” همراه با “ایرج طهماسب” و تبدیل صحبت به جای شخصیتهای عروسکی مانند کلاهقرمزی و پسرخاله بود. این شخصیتها همچنان در حال ادامه فعالیت هستند.
حمید جبلی در مقدمۀ آن کتاب می نویسد: «شاید نتوانسته باشم چنان که باید غمها و شادیهای آن دوران را بیان کنم اما غصۀ خراب شدن ماشین قرمز اسباببازیام از ناراحتی امروزم برای یک ماشین واقعی بیشتر بود و شادیام از یکریالیهایی که جیبم را قلمبه میکرد خیلی بیش از حساب بانکی امروز بود.»
و در جای دیگری از کتاب چنین آورده است:
«خواستگاری عمو مثل عید بود. خوراکی زیاد بود. همه لباس نو پوشیده بودند. یک میوه شبیه خیار دیدم ولی زرد. هر چه به مادرم اشاره کردم که بردارم او ابرو بالا میانداخت. آخر سر خود صاحبخانه آن میوه را برداشت و به جای آن که مثل خیار پوست بکند پوست آن را پایینکشید و با دست، کنده شد. گفت: بفرمایید. موز میل کنید. موز را گرفتم. مادرم چشمغرّه رفت. یک گاز زدم. مثل خیار نمک نمیخواست. خوشمزه بود. صاحب خانه به آقابزرگ نگاه کرد و آقابزرگ هم به تکتک آدمها گفت: مبارک است! همه دست زدند و خانم صاحبخانه برخاست و شیرینی تعارف کرد و من پیش خودم گفتم این موز چقدر مهم است که میگویند مبارک باشد!»
باید دید در نمایش سوسمار هم با پسربچه حالا ۶۵ ساله رو به رو می شویم یا نه. قاعدتا که نمیتواند جز این باشد.